♥12/2⚠️

287 45 3
                                    

🐺سامیار🐺

وقت چشم باز کردم دردی نداشتم.
میدونستم چه به سرم اومده و توی سرم لخته جمع شده بود و نیاز به جراحی داشت و فقط برام سوال بود چرا باید یه همچین چیزی بعد مدت طولانی اتفاق بیوفته؟!

خدا کلا برای اینکه بهش ثابت کنیم چقدر برای این زندگی تلاش میکنیم همه جور امتحانی ازمون میگرفت!

با ورود دکتر و بعدش نیما و امیر و کیهان لبخند تلخی روی لبام نشست.
نیما  کنار تخت نشست و سر روی شونه ام گذاشت و با بغض گفت:
خیلی دوستت دارم...بدون تو نمیشه زندگی کرد...هق...نمیدونی چی کشیدم وقتی تو و کامیار...هق...

روی مو هاش رو بوسیدم و دستم رو سمت صورتش بردم و اشکش رو پاک کردم و لب زدم:
دورت بگردم گریه نکن چشای خوشگلت اذیت میشه...اتفاقیه که افتاده...خواسته خدا بوده...میبینی که الآن کنارتم...من قوی برگشتم پس تو هم قوی باش...باشه عزیزدلم؟!

با لبخند سری تکون داد و روی دستم رو بوسید که روی صورتش رو بوسیدم.
امیر اومد سمتم و گفت:
همه چیز به خیر گذشت داداش...دیگه قرار نیست اتفاقی برای سلامتیت بیوفته!

دکتر هم تایید کرد و گفت:
خداروشکر همه چیز موفقیت آمیز تموم شد!

دکتر بعد سفارش اینکه باید استراحت کنم و کار سنگینی نکنم رفت!
کیهان و امیر به هم نگاه کردن.
یه یچزی اینجا مشکوک میزد و از نگاه های پریشونشون معلوم بود!

با نبودن کامیار یکم نگران شدم.
خب میدونستم کامیار هیچ وقت کاری نمیکنه تا ناراحت بشم.
اولین نفری که قطعا همیشه و همه جا حضور داشت خودش بود.
وقتی توی چشای امیر نگاه کردم متوجه ی منظورم شد.
مکثی کرد و آهی کشید و گفت:
سامیار خواهش میکنم قبل اینکه واکنش تندی نشون بدی یکم فکر کن...باشه؟!

سوالی و پر استرس نگاهش کردم که گفت:
کامیار...کامیار...

کیهان کلافه دست رو به معنای سکوت برای امیر بالا برد و رو بهم گفت:
کامیار متاسفانه بعد از فهمیدن حالت سکته کرد...البته و خوشبختانه خفیف بوده و رده شده از سرش و حالا حالش خوبه و جای نگرانی نیست!

نیما بی صدا اشک میریخت.
من باز بیهوش بودم اما پسرکم چی کشیده بود؟!
اشک هام روی گونه ام چکید.
راه نفسم بسته شد بود.
اصلا نمیتونستم نفس بکشم.
باورم نمیشد قلب مهربون مرد زندگیم اینقدر نازک باشه!

نیما بغلم کرد و روی صورتم رو بوسید و نزاشت اشک هام بریزه و پاکشون کرد و گفت:
گریه نکن سامیاری...بخدا خوبه...

با باز شدن در اتاق و صدای گریه ی زنونه ای متوجه ی خبر دار شدن خانوادهمون شدم.
مادر اومد سمتم و در حالی که اشک میریخت صورتم رو قاب کرد و پیشونیم رو بوسید که بغلش کردم.
نیاز داشتم به این آغوش مادرانه میون این همه درد!

L💘VE's BERMUDAWhere stories live. Discover now