♥39/2⚠️

210 36 2
                                    


🐯کامیار🐯

اخمی به پدر نشون دادم و سمت نیما رفتم و روی سرش رو بوسیدم و گفتم:
چطوری خرگوشک؟!

لبخندی نگران زد که رو به سامیاری که رنگ و روش یکم پریده بود گفتم:
بازم سرد و گرمت میشه؟!

سری تکون داد که آهیل رو نشوندم توی رورورکش و سمتش رفتم و دستی به صورتش کشیدم و گفتم:
به جیسون زنگ میزنم بیاد ببینتت...

پدر سمت آهیل رفت و روی مو هاش رو نوازش کرد و گفت:
میخوای ببریمش دکتر پسرم؟!

چشام رو بستم و گفتم:
مادر کجاست؟!میدونست نمیخوام ببینمت و بعد تنهایی فرستادت اینجا؟!

سامیار از دستم گرفت و دلخور گفت:
کامیار این چه حرفیه؟!

عصبی نفسم رو فوت کردم و گفتم:
واقعا ازم میخوای خوشحال باشم که اینجاست؟!

آهیل با دیدن صدای عصبی و بلندمون نق زد و رو به گریه بود که نیما بغلش کرد و گفت:
میبرمش توی اتاق...

سمت اتاق رفت که سامیار نگاه بدی بهم انداخت و گفت:
اگه بخاطر من نگرانی نباش...من نمیخوام عمو ازم ناراحت باشه...

سمت پدر برگشت و گفت:
من بابت اون اتفاق هیچ ناراحت نیستم...شما...شما...عمو...

با بغض سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
من رو یاد پدرم میندازین...اون حالا دیگه پیشمون نیست...اما میخوام شما باشین...

بغلش کردم و سرش رو بوسیدم و لب زدم:
حتما همینطوره که تو میگی عزیزم...ناراحتی نکن...چشم...هر چی تو بخوای...هر چی تو بگی!

سردی بدنش وقتی گرم شد نگران شدم.
چشاش هم خمار شده بود.

پدر آروم و شرمنده اومد جلو و از بازوش گرفت و فشرد و دستی به صورتش کشید و گفت:
حتما همینطوره پسرم...من اینجام که عین پدر کنارتون باشم...هیچ نمیخوام کمبودی از مهر و محبت پدرانه ببینین!

سامیار دست روی دستش گذاشت و لبخند دلنشینی زد و گفت:
دوستت دارم عمو!

پدر به آغوش کشیدش و روی سرش رو بوسید که ناخواسته لبخندی روی لبام نشست.

وقتی از آغوشش بیرون اومد نگاهش رو بهم داد و با ناز گفت:
خب گرممه کامیار یه کاری کن...

از یهویی تغییر دادن مودش به یه پسر کوچولوی لجباز خندیدم و نگاهی به پدر کردم که سعی داشت جلوی خنده اش رو بگیره و گفتم:
عزیزم جیسون گفت نباید سرمای کولر به بدنت بخوره...میخوای یه ضربت خنک برات بیارم؟!

با حرص لب زد:
اما من گرممه...از صبح دارم به نیما میگم که کولر رو روشن کنه اما گرفته کنترلش رو قایم کرده!

L💘VE's BERMUDAWhere stories live. Discover now