♥28/2⚠️

239 36 2
                                    

️️

🌙کیهان🌙

یه مدت از این اتفاقی که غیر منتظره بود و بهممون ریخته بود میگذشت و همونطور که امیر به اون زنه گفته بود همه ی مدارک اصلی دستش بود و چون نمیتونست دیگه کاری کنه سریع عقب کشید و اصلا دیگه پیداش هم نشد!

اما کمی اوضاع فرق کرده بود.
امیر سعی میکرد تا دیر وقت کار کنه و وقتی هم خونه میومد با رادوین وقت میگذروند و بعد از شام هم سریع میرفت توی اتاق و به بهانه ی خستگی میخوابید!

چند مدت بهش وقت دادم تا اگه میخواد توی تنهایی خودش باشه اما دیگه نمیتونستم این کم حرفی ها و کم محلی هاش رو تحمل کنم!
یعنی همه ی این رفتار هاش بخاطر همون قراری بود که بخاطر رادوین با اون زنه داشتم!

امشب هم مثه شب های قبل دیر وقت اومد.
توی حال روی کاناپه نشسته بودم و رادوین توی بغلم بود و وقتی در ورودی رو باز کرد و کتش رو درآورد رو بهم گفت:
سلام!

سری تکون دادم و گفتم:
خسته نباشی!

لبخندی زد و اومد سمتم و خم شد و رو لبام رو بوسید و رادوین رو از بغلم گرفت و گفت:
شام درست کردی یا سفارش دادی؟!

وقتی جوابی بهش ندادم روی مو های رادوین رو بوسید و گفت:
کیهان؟!

نگاهی جدی بهش کردم و لب زدم:
رادوین رو بزار توی تختش میخوام با هم حرف بزنیم!

انگار فهمید حالم دگرگونه که سریع کاری رو که گفتم انجام داد و برگشت توی حال و مقابلم نشست و گفت:
خب...

خیره به چشاش بدون مقدمه ای لب زدم:
الآن داری وانمود میکنی چیزیت نیست اما این چشایی که من عاشقشونم دارن میگن از همه چیز دلخورن بخصوص از صاحبشون!

آهی کشید و گفت:
میدونی چیه کیهان؟!شاید من اگه یکم ضعیف تر بودم بعد این ماجراهایی که پیش اومد میگفتم مردم بهم دروغ میگه و یا پنهون کاری داره و... و قطعا این رابطه دیگه اون رابطه ی قدیم نمیشد و خودمم درست نمیشدم اما این امیری که حالا جلوته خیلی منطقی تره... فقط یکم دلخوره همین...

با خنده ادامه داد:
عین این زن ها که حساسن رو شوهر هاشون و نمیزارن دست از پا خطا کنن و وقتی اشتباه بکنن کارشون ساخته هست و...

خندیدم به حرفش و روی پاهام ضربه اس زدم و با چشمکی بهش فهموندم جای اصلیش کجاست.
با ذوق اومد سمتم و روی پاهام نشست و بغلم کرد و گفت:
لوس بودم این چند مدت میدونم...اما میخواستم عصبانیتم بخوابه و بعد باهات رو به رو بشم مرد من!

روی گردنش رو بوسیدم و عطر تنش رو نفس کشیدم و لب زدم:
همین که فهمیدی با جنگ و دعوا چیزی درست نمیشه برام کافیه...فقط توله سگ نمیدونی من طاقت کم محلیت رو ندارم؟!

خندید و روی لبام رو بوسید و خیره به چشام با ناز لب زد:
ارباب قلبم حالا بگو چجوری جبرانش کنم؟!

یه آن از زیر رون هاش گرفتم و خوابوندمش روی کاناپه که خندید و نزدیک لباش لب زدم:
تا یه روز کامل باید خدمت اربابت باشی تا ببینم چی میشه!

قهقه زد و آروم زد به سینه ام و گفت:
فکر کنم بعدش باید بیخیال راه رفتن بشم...

خندیدم و لب زدم:
غمت نباشه عزیزدردونه خودم هر جا خواستی بری بغلت میکنم...

از حضورش بدنم گرم شده بود و انگار فهمید بود که سیلی نرمی به گوشم زد و خمار و شیطون نگاهم کرد و دستش رو روی عضوم حس کردم و لب زد:
میخوای بلند برات ناله کنم یا آروم و عاشقانه عزیزم؟!

L💘VE's BERMUDATempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang