♥18⚠️

677 81 73
                                    


🐯کامیار🐯

بعد دیدن همون حال خراب سامیار خون جلوی چشام رو گرفته بود...
بدون توجه به اصرار سامیار...
از اینکه نرم خونشون و خر خواهرش رو نگیرم...
به سمت ماشین رفتم...
سامیار با ماسک نفس میگرفت و بدون اون نمیتونست شمرده شمرده هم نفس بگیره...
ولی نمیتونستم بیخیال اون خواهر افریته اش بشم...
به نیما گفتم هر وقت اتفاقب افتاد بهم زنگ بزنه یا با اورژانس تماس بگیره...
میدونستم سامیار توی حالت خوشی نیست...

سریع از خونه خارج شدم...
راه یه ساعته تا خونشون رو نیم ساعته روندم...
حتی نزدیک بود از شدت خشم و عصبانیت تصادف بکنم...
وقتی رسیدم بدون توجه به پارک ماشین سمت در خونه رفتم...
چون پروانه من رو میشناخت بدون سوالی در رو باز کرد...
سریع وارد شدم...
از پلها بالا رفتم...
وقتی خواستم به سمت در ورودی برم...
سمین حرصی اومد بیرون و به سمتم اومد...
٪اینجا چیکار داری هان؟!کم بود کاری کردین؟!پدرم رو کشتین؟!:/

عصبی غریدم...
🐯ببند در اون دهنت رو...تو حق نداشتی با سامیاری که مریضه چنین برخوردی بکنی...خودتم خوب میدونی چقدر مراقبم تا یه وقت از دست نره...
اگه یه ذره دیر تر رسیده بودم تلف میشد از...

با حرص نگاهم کرد...
٪به من چه میخواست کاری نکنه که پدر...

نزاشتم ادامه بده و نزدیکش شدم و حتی قصد زدنش هم کرده بودم...
با اخم و جدیت نگاهش کردم...
🐯پای جون برادرته و عشقه زندگی من بعد اونوقت میگی بیخیالش؟!تو اصلا انسانیت حالیته؟!میفهمی جون آدمیزاد ارزش داره؟!:/

بغض کرده و پشیمون نگاهم کرد...
میدونستم اینا رو داره بابت بیفکریش میگه...
ولی فایده ای نداشت...
خواستم راهم رو بکشم برم که زن عمو اومد بیرون...
معصومانه نگاهم کرد...
~پسرم حالش دوباره بد شده؟!:(♡

سری تکون دادم و آهی کشیدم و دستم رو روی صورتم کشیدم...
🐯بهتره یکم مراقب باشین اون اصلا حالش خوب نیست و فقط با مراقبتای منه که زنده هست...لطفا بابت عقاید جاهلنتون یکی رو نکشین!:/

دیگه نزاشتم حرفی رد و بدل بشه و راهم رو کشیدم که برم...
ولی دیدم ماشین سامیار داره میاد داخل حیاط...
کلافه رفتم سمتش...
وقتی ایستاد سریع پیاده شد...
از بازوش گرفتم...
🐯چرا اومدی؟!مگه نگفتم میمونی تا بیام...چرا سرکش شدی؟!:/

در حالی که بزور نفس میکشید معصومانه نگاهم کرد...
🐺کامیار من...نفس...باید میومدم دیدن مادر...نفس...نمیخوام کسی بهم بگه بی غیرتم و به فکر مادر مریضم نیستم...

بعد حرفش به سرفه افتاد که ترسیده از دو طرف شونه اش گرفتم...
زن عمو تقریبا دویید سمتمون...
با نگرانی از دو طرف صورت سامیار گرفت...
~مادر دور قد و بالات بگرده...حالت بده...میخوای بریم بیمارستان خصوصی یا حتی پیش دوست پدرت توی آلمان؟!:(♡

سامیار لبخندی زد و دست مادرش رو گرفت و بوسید...
🐺 نه شما خوب باشین منم خوبم!:)♡

سمین با خجالتی که از چهره اش میبارید اومد سمتمون...
٪داداشی ببخشید بابت کاری که کردم!:(♡

سامیار با دیدن سمین چشاش پر از اشک شد...
سمین بزرگ تر بود و خوب سامیار خیلی ازش حساب میبرد از همون بچگی...
ولی خیلیم دوستش داشت...
حرفای سمین گرچه تلخ اما میدونم براش مهم بود...

سمین وقتی حال خرابش رو دید اومد نزدیک و محکم بغلش کرد...
روی صورت سامیار رو بوسید...
٪داداشی الهی قربونت بشم گریه نکنیا...من میمیرم...غرورم میشکنه...وجودم درد میگیره!:(♡

سامیار اشکاش جاری شد...
حالی به رنگ و روش نبود...
میدونستم داره کلی خودش رو کنترل میکنه که از حال نره...
وقتی توی بغل سمین چشاش رو بست و شل شد تعجبی نکردم...
اما نگران و عصبی و ترسیده سریع از بغل سمین درش آوردم...
از کمر و زیر زانوهاش گرفتم و بغلش کردم...

زن عمو به سر و صورتش میزد و اشک میریخت...
سمینم کم از اون نداشت...
سریع سوار ماشینش کردم...
حالش بد شده بود...
میدونستم حتی یه کوچولو از یادآوری مرگ پدرش اینجوری خرابش میکنه...
ولی حیف که کسی نمیفهمید نباید اینجوری بهش فشار بیاد!:/

🐰نیما🐰

وقتی دیدم خبری از کامیار و سامیار نشد...
سریع زنگ زدم...
سر دو بوق برداشت...
🐯جانم پسره نازم؟!:)♡

ترسیده و نگران در حالی که با گوشه ی ناخنم ور میرفتم...
🐰ددی من میخوام بیام پیشتون تنهایی میترسم شب تو خونه باشم!:(

ریز خندید...
🐯الآن میام دنبالت کوچولوی من...یکم صبر کنی اونجام نترسیا!:)♡

لبخندی به آرامش و امنیت صداش زدم...
🐰چشم ددی جونم!:)♡

خیلی طول نکشید که ددی رسید...
سریع سوار ماشین شدم...
توی راه برام پیتزا گرفت و گفت ممکنه دیر وقت برگردیم خونه و بهتره شامت رو بخوری...
خودش لب به یه قاچشم نزد...
میدونستم حال سامیار خیلی خرابه...
چون کامیار خیلی بهم ریخته بود و حتی صورتشم نشون از شکستگیش میداد توی همین چند ساعت...
خیلی عاشقش بود و این مریضی و درد توی وجود عشقش خیلی ناراحتش کرده بود!:(♡

L💘VE's BERMUDAWhere stories live. Discover now