🌙کیهان🌙نشد صبر کنم...
هر لحظه بیشتر از قبل میخواستم حسش کنم!♡شوکه توی چشام نگاه کرد...
⭐کی...کیهان!لبخندی زدم...
به یه طرف یقه ام چنگ زد...
میون انگشتاش فشرد...
⭐چرا اینکار رو کردی؟!برای چی؟!بس نبود سختیایی که این دنیا بهم داد...حالا تو اومدی و بی اجازه من رو میبوسی و میخوای ماله تو باشم؟!:/:(از مچ دستش که به یقه ام چنگ زده بود گرفتم...
🌙من جدی بودم تو حرفایی که گفتم...بهتره یکم مغزت رو بکار بندازی و چشاتم روشن کنی تا عشق رو تو تک تک وجودم حس کنی!:/♡لباش بازم آویزون شد...
⭐کیهان تو کی فهمیدی...کی فهمیدی که پدر و مادرم کسای دیگه ای هستن...یعنی...هق...هق...توی بغلم کشیدمش...
سرش رو به سینه ام چسبوندم...
روی موهاش رو بوسیدم و نوازش کردم...
دم گوشش با محبت و نه ترحم لب زدم...
🌙مگه اینکه کیهان مرده باشه و تو تنهایی این غم رو رو دوشت حمل کنی...نمیزارم عمر و زندگی من...امیرترین امیرم نمیزارم!:/:(♡سرش رو از روی سینه ام برداشتم...
توی چشای بارونیش خیره شدم...
به ناگه همون پسر کوچولوی نازک نارنجی جلوی چشام سبز شد...
آروم و توگلویی خندیدم...
🌙مگه چقدر آب توی قده پنجاه سانتیت داری که بیشتر از نصفشم بخوای حروم کنی با گریهات؟!:)♡خندید...
⭐هنوز یادته؟!همیشه وقتی گریه میکردم همین رو بهم میگفتی و میخندیدم!:)♡لبخندی زدم...
اشکاش رو پاک کردم...
روی چشاش رو بوسیدم...
اصلا جون تازه میگرفتم وقتی لبام جای جای بدنش رو حس میکرد!♡~♡🐺سامیار🐺
صبح با صدای گریه بلند شدم...
نیما با گریه اومد سمتم و روی بدنم خوابید...
ترسیده بلند شدم و توی بغلم گرفتمش...
🐺چیشده بابایی من؟!قربون اشکات بشم...گریه چرا؟!:(♡با هق هق لب زد...
🐰نیمایی داشت کار خرابی میکرد...یهو دید از اونجاش یه چیز قرمز میاد بیرون...میسوزه ددی گندهه اذیتم کرد!:(حرفاش از بس با گریه و ناله بود کم و بیش دستگیرم شد...
با دلهوره کامیار رو صدا زدم...
داشت روی تراس با گوشیش حرف میزد...
اومد داخل و به نیما اشاره داد دراز بکشه...
گوشیش رو قطع کرد...
کنار نیما روی تخت نشست...
سوراخ کوچولوش رو چک کرد...
🐯نیما برای چی بدون اجازه درآوردیش؟!حالا خوبه بازم تنبیهت کنم؟!:/نیما سرش رو به پاهام چسبوند...
🐰درد داشت نیمایی...اونجاش درد گرفته بود!:(کامیار روی موهاش رو بوسید...
🐯اشکال نداره قربونت برم الآن مسکن میدم و اونجات رو پماد میزنم خوب میشی!:)♡نیما لبخندی زد و چشاش رو بست...
کامیار بعد ضدعفونی کردن ورودیش و زدن پماد...
بهش یه مسکن داد و گفت کنارم روی تخت بخوابه...
بتادین رو از روی تخت برداشتم و خواستم درش رو ببندم که...
یهو با استشمام بوش...
حالم بد شد...
تا بیام از خودم دورش کنم دیر شد...
دستم و جلوی دهنم گذاشتم و فقط دوییدم...
با رسیدن به روشویی سرم رو خم کردم و بالا آوردم...🐯کامیار🐯
با شنیدن صدای بدی...
به سمت اتاق رفتم...
نیما بغض کرده نگاهم کرد...
🐰فکر کنم نینی حالش بد شد!:(به سمت روشویی رفتم...
سامیار داشت صورتش رو میشست...
روی شونهاش رو مالیدم...
🐯خوبی سامیارم؟!:(♡با لبخند سری تکون داد...
🐺آره فکر کنم این تا بیرون بیاد من رو میکشه!:)خندیدم...
روی گردنش رو بوسیدم...
🐯آخ قربونش برم...تنبیهش رو نگه میدارم وقتی اومد...هر چقدر نق زد شب و روز بهش بی محلی میکنیم خوبه؟!:)خندید...
زد تو پیشونیم...
سرم کمی عقب پرید و آخی گفتم...
حرصی لب زد...
🐺تو غلط میکنی به بچه ی من بی توجهی کنی!:/لبخندی با عشق زدم...
از پشت بغلش کردم...
دستم روروی شکمش گذاشتم و نوازش کردم...
🐯میخواستم همین رو ازت بشنوم...وگرنه من و بی توجهی به عشقای زندگیم؟!:)♡♡♡لبخندی توی آینه زد که دیدم!:)♡
لبخندی زدم!:)♡
ESTÁS LEYENDO
L💘VE's BERMUDA
Romanceبرمودای عشق...!♡♡♡ عشقه دو تا مرد...!♡ عشقه دو مرد به پسری زیبا و فریبنده...!♡ ✓رابطه ی دو نفره ای که با اومدن نفر سوم به کل تغییر کرد...!^_^♡♡♡ _خیلی دوستتون دارم پسرای من!❤_❤ +نوچ من بیشتر دوستت دارم عشقم!♡_♡ =جر نزن ددی...من بیشتر ددی بزرگم رو دو...