🐯🐺🐰⭐🌙

439 54 68
                                    


⭐امیر⭐

بدنم سر شده بود...
باورم نمیشد این همه سال داشتم به کسایی فکر میکردم که خانواده ی اصلیم نبودن!
حتی دایی که من رو به فرزند خوندگی خودش درآورد هم دایی واقعیم نبود!
میگفت اینجوری بهتر میتونم زندگی کنم...
حداقل مدرسه ولی خواست یا جایی احتیاج به بزرگ داشتم به راحتی میتونه بیاد...
چون پدر رفته بود...
پدری که پدرم نبود اما عین یه پدر دوستم داشت...
مادر کیهان هم اون موقع جوون بود و جاه طلب...
میخواست بهترینا برای خودش باشه و فکر میکرد با وجود من نمیتونه به دارایی پدرمون برسه!

کیهان سعی داشت جلوم رو بگیره...
اما با هر زوری که بود ازش گذشتم...
خواستم از در اتاق بگذرم که...
یهو سنگینی برخورد چیزی به پشت گردنم رو حس کردم و...

🐺سامیار🐺

مامان کلی گریه کرد...
سمین هم همینطور...
دلکندن از اون چشای بارونی سخت بود...
اما اینجا موندنم یعنی فهمیدن ماجرا!

با فکر بهش لبخندی روی لبام نشست...
اونقدرا هم ترسناک نبود...
بیشتر لذت بود...
دستم رو روی شکم تختم کشیدم...
چجوری اون تویی؟!یعنی چقدر کوچولویی؟!:)♡

با قفل شدن دستای بزرگ مرد زندگیم دورم...
لبخندم عمیق تر شد...
آروم خندید و روی گردنم رو خیس بوسید...
🐯اوممم فدای چشاش بشم داشتی با ووروجکم خلوت میکردی؟!:)♡

خندیدم...
دستم رو کمی به سمت پشت بردم و صورتش رو نوازش کردم...
🐺نمیدونم...هنوز همه چیز برام گنگه...ولی حسم بهش خوبه...دوستش دارم!:)♡

روی گوشم رو بوسید...
روی شکمم رو نوازش کرد...
🐯همین که به ثمره ی عشقمون ایمان داری یعنی دنیا رو بهم دادی عشقم!:)♡

خندیدم...
برگشتم سمتش و اخمو نگاهش کردم...
🐺فکر نکن با حرفای عاشقانه ات یادم میره واسم بستنی میوه ای نگرفتیا!:/

از گردنم گرفت و روی لبام رو محکم بوسید...
آیی گفتم و مشتی به سینه اش زدم که با خنده از مچم گرفت...
🐯چشم عشقم چرا خشانت...

بعد یهو چشاش رو معصوم کرد...
🐯ببین چقدر گناه دارم؟!:(

پوزخندی عصبی زدم...
🐺کامیار فکرشم نکن امشب باهات...

از کمرم گرفت و به خودش چسبوند...
🐯خب عزیزم هر مردی باید نیازش برطرف بشه دیگه!:(♡

آهی کشیدم...
لبخندی زد و شیطون نزدیک لبم لب زد...
🐯جوووون نفست رو قربون!♡~♡

خندیدم و زدم تو پیشونیش...
🐺مجنونی خبر نداری...کلا خول و دیوونه!:(

خندید...
از چونه ام گاز و بوسه ای گرفت...
🐯پس چی...مجنونم و تو لیلی البته از جنس پسرونه اش!:)♡

خندیدم و زدم تو سینه اش...
یهو دلم ناز کردن خواست...
تا وقتی نازم خریداره همینه و همین...
دستام رو دور گردنش حلقه کردم...
🐺کامی؟!:(

روی لبام رو بوسید...
🐯آخ فدای ناز کردنات...جانم؟!:)♡

با ذوق لبخندی زدم...
🐺میشه بازم ترشی بخورم؟!:(

اخمو نگاهم کرد...
🐯نخیر...دیروز من بودم یه عالمه بالا آورد؟!زیاده روی میکنی نمیشه بخوری!:/

ادای گریه درآوردم...
خندید...
با اومدن نیما و جیغ کشیدناش...
متعجب بهش نگاه کردیم...
موهاش رو چنگ گرفت...
🐰آتیش...آتیش...

کامیار متعجب دویید بیرون...
نیما هم دویید بیرون...
دنبالشون رفتم...
از توی آشپزخونه بود...
کامیار سریع آتیش رو با حوله ی خیس خاموش کرد...
به نیما که معصومانه گوشی توی خودش جمع شده بود خیره شدم...
کامیار عصبی نفسی گرفت...
🐯نیما میگی چیشد یا نه؟:/

نیما تخس لب باز کرد...
🐰من کاری نکردم...خوده کبریت بی ادبی کرد رفت سمت شعله و پارچه ی روی گاز رو سوزوند!:(

کامیار سری تکون داد...
🐯آهان بعد اونوقت اون کبریت همه ی اینکارا رو خودش تنهایی کرد؟!:/

نیما جدی سری تکون داد...

کامیار هم سری تکون داد...
🐯جلل الخالق نمردیم و دیدیم اشیا هم جاندار بشن...فکر کنم دیگه آخرالزمانه!:/

خنده ام گرفته بود...
دست جلوی دهنم گرفتم...
نیما هم متوجه ی خندیدنم شد...
لباش برای خنده باز شد...
اما...
کامیار یهو جدی نگاهم کرد...
🐯سامیار گل پسرت نزدیک بود با شیطنتاش آشپزخونه رو بده هوا...بعد تو میخندی؟!:/

خواستم چیزی بگم که رفت سمت نیما و دستش رو گرفت و کشید سمت اتاق... نیما سعی داشت از دستش فرار کنه اما نمیتونست!

L💘VE's BERMUDAHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin