♥48/2⚠️

204 35 3
                                    

🐯کامیار🐯

پشت میز شام نشستیم.
میدونستم سامیار نمیتونه روی صندلی سخت بشینه و انگار امیر هم متوجه شد که بالشتکی آورد و روی صندلی گذاشت و کمکش کردیم بشینه روش.

با دیدن ترشی جلوی بشقاب سامیار ازش دورش کردم که اخمو نگاهم کرد و بی توجه دیس رو بلند کردم و براش برنج کشیدم که کیهان به اخم سامیار خندید و گفت:
داداش خب بزار یکم بخوره...

نوچی گفتم و از جوجه کباب براش چند تکیه گذاشتم و گفتم:
به انسان آدیش میگن ترشی نخوری یه چیزی میشی وای به حال یه حامله اش و بچه های توی شکمش!

امیر هم خندید و گفت:
سامیار جان بگو چی میخوای جای ترشی تا برات بیارم...اصلا بجاش سالاد بخور هوم؟!

سامیار لبخندی خجل زد و گفت:
میشه بجای سس سفید...سس قرمز روش بزنی؟!

امیر لبخندی زد و نیما این بار سس رو از امیر دور کرد و گفت:
همون سفیدش سالم تره!

سامیار آهی کشید و گفت:
اصلا سس نخواستم!

دستش رو گرفتم و نزدیک لبم آوردم و بوسیدم و گفتم:
عشقم یکم دیگه تحمل کنی و رعایت کنی این توله هام به دنیا اومدن...جونه کامیار لج نکن و فقط برنج و جوجه ات رو بخور!

با بغض نگاهم کرد و قبول کرد که کیهان لبخند تلخی زد و گفت:
واقعا حق داره...باید از خیلی از علایقش بزنه و این سخته!

نیما سری تکون داد و گفت:
آره ددیه خوشگلم حتی نمیتونه راحت راه بره و بخوابه و یا بلند بشه و همیشه باید من یا کامیاری باشیم!

سامیار لبخندی به نیما زد و روی موهاش رو نوازش کرد و گفت:
قربونت برم غمت نباشه...این توله ها که به دنیا بیان جیگرشون رو درمیارم!

خندیدیم به حرفش و روی صورتش رو بوسیدم که لبخندی با ذوق زد.
جدیدا به حرکات عاشقانه ام خیلی ذوق و اشتیاق نشون میداد!

L💘VE's BERMUDADonde viven las historias. Descúbrelo ahora