♥64/2⚠️

175 19 0
                                    

⭐امیر⭐

از استرس داشتم خفه میشدم.
میون راه بودیم که خبر حال بد سامیار رو بهمون دادن و وضعیت استرسم بدتر شد.

جیسون کلافه گوشه ی خیابون نگه داشت و گفت:
آخه این چه وضعیتیه که توشیم ما؟!

بغضی که توی گلوم بود رو قورت دادم و رادوینی که خواب بود رو محکم بغل کردم و گفتم:
تو برو بیمارستان من از اینجا به بعد رو تاکسی میگیرم...بعد اینکه حساب کیوان رو دستش گذاشتم زودی برمیگیردم بیمارستان و الآن هم به کامیار زنگ میزنم و میگم خارج از شهرم و دیر میرسم!

ناچار حرفم رو گوش داد و منم پیاده شدم.
سریع یه تاکسی اسنپ از اینترنت گرفتم و طولی نکشید که رسید و سوار شدم و آدرس رو براش خوندم که توی جی پی اس ماشین وارد کرد و راه افتاد.

وقتی دم یه ویلا میون کوه ایستاد کرایه رو برداخت کردم و پیاده شدم.

رادوین ترسیده محکم بغلم کرد.
بچه ام از تاریکی میترسید.
محکم بغلش کردم.
نمیزاشتم تموم جونم رو ازم بگیره.
نمیزاشتم مردی که تموم زندگیم بود به همین راحتی پسمون بزنه.
میخواستم ببینم اگه بفهمه جیسون فهمیده و پنهانی آوردتم اینجا چه حالی میشه؟!

خواستم زنگ در رو بزنم که یهو در باز شد.
متعجب وارد حیاط شدم.
یعنی من رو دیده؟!

وقتی به پله های ویلا رسیدم بالای پله ها دیدمش.
با بغض سر رادوین رو که روی شونه هام بود نگه داشتم و تنها نگاهش کردم.
از پله ها پایین اومد.
به پله ی آخر که رسید با حرص لب زدم:
چطور تونستی؟!چطور کیهان؟!

L💘VE's BERMUDADonde viven las historias. Descúbrelo ahora