♥32⚠️

539 66 42
                                    


🐰نیما🐰

وقتی رسیدیم خونه به سمت اتاق رفتم...
خودم رو روی تخت انداختم...
سامیار با اخمی اومد سمتم و دستم رو گرفت و بلندم کرد...
🐺اول لباسات رو عوض میکنی بعد!:/

با لبای غنچه و چشای مظلوم نگاهش کردم...
آروم خندید و وسط ابروهام رو بوسید...
🐺الآن ددی حالش خوب نیست...بهتره پسر خوبی باشی و حرف گوش بدی!:)

با لبخندی تایید کردم که سرم رو بوسید و من رو به سمت کمد برد...
شروع کرد به درآوردن لباسام...
یه تیشرت و شلوار آبی رنگ رو دستم داد و گفت بپوشم...
مشغول پوشیدن شدم...
خودشم کت و پیرهنش رو درآورد...
یهو دلم خواست بغلش کنم...
رفتم سمتش و از پشت بغلش کردم...
خندید...
دستم رو که دور بدنش حلقه شده بود رو گرفت و نزدیک لباش برد و بوسید...
محکمتر بغلش کردم و صورتم رو بهش مالیدم...
برگشت سمتم...
سرم رو خجالت زده پایین انداختم...
از چونه ام گرفت و سرم رو بالا آورد و روی لبام رو بوسید...
ذوق زده بهش خیره شدم...
خندید و صورتم رو نوازش کرد و موهام پیشونیم رو بالا داد...
🐺نیما...تو واقعا راضی از زندگی جدیدت؟!:)♡

با عشق و لبخند سری تکون دادم و روی سینه اش رو بوسیدم...
بازم خندید...
صدای خندهاش عین مولودی از عشق زیبا و خواستنی و شنیدنی بود...
هر حرکتی از این آدم باعث ایجاد عشق و محبت توی قلبت میشد...
شاید این راز زیبای سامیار هست که کامیار رو عاشق خودش کرده!♡~♡

🐯کامیار🐯

وقتی لباسام رو درآوردم سمت تخت رفتم و خودم رو پرت کردم روش...
تخت بالا و پایین شد و حس خوبی هم دست میداد...
نیما و سامیار توی بغل هم بودن...
عین بچها حسودی کرده بودم...
با اخمی بهشون نگاه کردم...
سامیار فهمید...
مثه همیشه خب همه چیزم رو میخوند...
هر دوشون اومدن کنارم...
خسته از افکارم بهشون پشت کردم...
چشام رو بستم...
اما...
دستی دور بدنم حلقه شد و بدنی بهم چسبید...
همین تماس موجب تپیدن قلبم بود و بس!♡
من عاشقانه این جسم و روح و آدم رو میپرستیدم...
بوسه ای روی گردنم زد...
🐺آقا ببره ی قهر قهرو و حسود میدونم نخوابیدی پس چشات رو باز کن و به عشقت نگاه کن!:)♡

لبخندی زدم...
مثه همیشه نمیتونستم مقابل عشقم مقاومتی کنم...
لبخندم رو دید و خندید...
محکم روی صورتم رو بوسید...
🐺نیمایی زودی بوسش کن از دلش دربیار تا نخوردتت!:)♡

نیما خندید...
خیلی کیوت و بامزه میخندید!♡
لباش روی لبام نشست...
توگلویی خندیدم و آروم لبام رو حرکت دادم و بوسیدمش!♡

برگشتم سمت سامیار و روی لباش رو بوسیدم...
لبخندی زد...
صورتم رو نوازش کرد...
آروم لب زد...
🐺تو تصمیم گرفتی از اینجا بریم...یعنی از این شهر میریم یا...

نزاشتم حرفش تموم بشه و با قاطعیت نگاهش کردم...
🐯میریم یه جایی که بشه راحت زندگی کرد و وقتی قدم میزاریم توی خیابون بدون استرس از رابطمون زندگی کنیم و نفس بکشیم!:/

سری تکون داد...
نیما خودش رو روی بدنم انداخت و آرنجش رو روی شکمم تکیه گاه سرش گذاشت...
🐰میشه بریم ژاپن؟!:)

خندیدیم...
اون عاشق ژاپنو انیمهاش بود!♡

موهاش رو نوازش کردم...
🐯اونجا میریم اما برای زندگی باید بریم یه جای بهتر مثه آمریکا یا انگلیس یا حتی اسپانیا یا ایتالیا!:)☆

با ذوق سری تکون داد...
سامیار زد به بازوم و شاکی نگاهم کرد...
🐺یه وقت رودل نکنی عشقم...میدونی چقدر باید حواسم بهت باشه بهتون یه وقت وسوسه ی این مدلای خارجی نشین!:/

خندیدم...
نیما هم آروم خندید...
از گردنش گرفتم و گوشش رو بوسیدم...
🐯کامیار خودش رو بکشه هم فقط غر غرای عشقش رو به زیبایی کسه دیگه ترجیح نمیده!:)♡

با حرفم لبخندی میون اخماش زد...
از بازوی هر دو تاشون گرفتم و روی تخت کنار خودم خوابوندمشون...
سر هر کدومشون روی سینه ام بود و دستام رو نوازش وار روی موهاشون میکشیدم...
نیما با انگشتای ریز و سفیدش روی بدنم طرحایی میکشید...
وقتی تونستم قلبی که کشید رو حس کنم لبخندی روی لبام نشست و دستش رو گرفتم و محکم بوسیدم...
خندید و رو روی شکمم نشست و لباش رو روی لبام گذاشت...
سامیار خندید...
🐺فکر کنم خرگوش کوچولوت یکم شیطونی میخواد!:)♡

خندیدم...
روی رونای نازک و ظریفش رو نوازش کردم و لوبای باسن ریزنقشش رو مالیدم...
نیما خمار نگاهم کرد...
اون چشای دریاییش وقتی خمار و نیازمند بهت خیره میشد خواستنی تر میش!♡~♡

طاقت نیاوردم...
از روی خودم بلندش کردم و روی تخت خوابوندمش و روش خیمه زدم...
نیما خندید و کمرش رو بالا داد و لباش رو به لبام رسوند...
داغ و پر هوس میبوسید...
انگار تشنه بود...
طولی نکشید که بدنم داغ بشه...
حتی میون بوسیدنامون متوجه ی بوسهای عمیق سامیار روی بدنم شدم...
خیلی حسش شیرین و پر از لذت بود...
اون عاشق بوسیدن برجستگی و عضلات روی شکمم بود و حسابی با مکش میبوسید و حالم رو خراب میکرد!♡

🐺سامیار🐺

میدونستم بوسیدن شکمش میتونه حالش رو خراب کنه و شهوت رو به جونش بندازه...
با شیطنت و بوسهای خیس و عمیق به کارم ادامه میدادم...
بوسهام روبه زیر شکمش رسوندم...
پایین تر رفتم...
روی عضوش که زیر پوشش نازک باکسرش بود...
بوسه ای زدم...
بدنش منقبض شد...
شیطون خندیدم...
دوباره کارم رو تکرار کردم که از بوسه دست کشید و با صورتی سرخ از حرارت بهم چشم دوخت...
از موهام گرفت و به سمت خودش کشید...
لباش رو روی لبام کوبید...
خشن و داغ میبوسید...
وقتی غیر منتظره داغ میشد خشن تر برخورد میکرد...
میون بوسهای وحشیانش نالیدم...
دستش روی باسنم رو نوازش کرد و سیلی بهش زد...
لبام رو با کامی بلعید...
گز گز کردنش رو از همین الآن حس میکردم...
وقتی گازی از لب بالام و لب پایینم گرفت...
آهی کشیدم...
حسش عالی بود و لذت رو به جونم مینداخت!♡

L💘VE's BERMUDAWhere stories live. Discover now