♥22⚠️

627 80 54
                                    

🐯کامیار🐯

تلخ بود دیدن و شنیدن...
نیما اشک میریخت...
قلبش درد گرفته بود...
اما سوختنش برای من بود...
برای غرور و غیرتم بود...
منم همراهش شکستم...
دقیقا از کی اینقدر برام عزیز شده بود؟!♡
من واقعا حس میکردم سامیار داره نابود میشه...
با سامیاری که عین مجنون دوستش داشتم فرقی نداشت!♡

سامیار درست نفس نمیکشید و دیدن وضع نیما توی این حالت طبیعتا داشت اذیتش میکرد و خب نباید بهش فشار میومد...
نیما رو بعد بوسه ای از خودم جدا کردم و با لبخندی پر از حس امنیت و عشق نگاهش کردم...
🐯کوچولوی نازم دیگه گریه نمیکنه و وقتی رفتیم خونه مراقب ددی سامیار میمونه تا خوبه خوب بشه...هوم؟!:)♡

نیما آخرین اشکاش رو پاک کرد و با لبخند سری تکون داد...
🐰چشم ددی!:)♡

به کیوتیش خندیدم و موهاش رو پخش کردم...
🐯قربونت برم دیگه نگران چیزی نباش...و مهم تر از همه اینه که باید بگم به خانواده جدیدت خوش اومدی!:)♡☆

تکخندی از معصوم و زیبا زد...
🐰خیلی خوشبختم که شما رو دارم!:)♡☆

سامیار صورتش رو نوازش کرد...
🐺امیدوارم از حرفت پشیمون نشی و من و کامیار هر کاری برای خوشحالیت میکنیم کوچولوی دوست داشتنی!:)♡☆

سامیار بعد حرف سرفه ای کرد...
نگران از بازوش گرفتم و روی تخت نشوندمش...
🐯خدا میدونه چقدر دیگه باید حواسم به این رعایت نکردنات باشه تا خوبه خوب بشی!:(

سامیار دلخور نگاهم کرد...
🐺مگه میشه از حرف جناب عالی سرپیچیم کرد؟:(

در حالی که خنده ام گرفته بود پیرهن بیمارستان رو از تنش درآوردم و از توی ساکش پیرهن آستین کوتاه مشکی اسپورتی درآوردم و تنش کردم...
موهاش پخش شد...
میدونستم خوشش نمیاد چون هر وقت بعد پوشیدن پیرهنش سریع درستش میکرد...
سریع دست لای موهاش بردم و به سمت بالا حالت دادم...
خندید...
🐺جنتلمن تر از تو کجا پیدا کنم آقایی؟!:)♡☆

توگلویی خندیدم...
🐯من آخرین گونه ی در حال انقراضم...یافت نمیکنی...پس خوب بچسب بهم چشم قشنگم!:)♡☆

خندید...
نیما هم به حرفم خندید...
به سمتش برگشتم و با چشمکی...
🐯مگه نه گل پسر بابا؟!:)♡

بامزه سری تکون داد...
🐰آره آره!:)♡

به حرکتش خندیدیم...
خیلی سریع کارای ترخیص سامیار رو انجام دادم...
دکترش کلی سفارش کرد احتیاط کنیم تا کارش به عمل و حتی استفاده از اسپری آسم نکشه...
هر چند که بعد شنیدن این حرفا کلی شکست!:/:(

🐺سامیار🐺

توی ماشین جز صدای موزیک ملایمی حرفی رد و بدل نمیشد...
(((حس خوبی شادمهر عقیلی)))
آهنگش به حال و هوای ما میخوند...
اینکه یکی بخاطرت همه رو پس بزنه...
اینکه همه ی سختیای راه رو قبول کنه و کنارت بمونه...
همش جزئی از زندگی من و کامیار بود...
از همه گذشتیم و از همه دور شدیم...
دو نفری زندگی کردیم...
حالا که نیما هم به جمعمون اضافه شده بود حس عشق بینمون پر رنگتر شده بود!♡♡♡
نیما پسر مودبی بود و اینکه همیشه ازمون اطلاعت میکرد بهم روحیه خوبی میداد...
معلوم بود که دوستمون داره و میخواد باب میلمون رفتار کنه تا همیشه خوشحالمون کنه!☆~♡

وقتی رسیدیم به خونه...
احساس سنگینی میکرد بدنم...
به سمت اتاق رفتم و لباسام رو درآوردم...
به کامیار نگاه کردم...
🐺میخوام برم حموم...

انگار میدونست میخوام چی بگم...
تایید کرد...
🐯میدونم انرژی نداری تنهایی بری...خودم میام کمکت!:)♡

لبخندی زدم و وقتی داشتم به سمت حموم میرفتم روی لباش رو تک بوسه ای زدم!♡

وقتی نیما اومد توی اتاق با لبخندی نگاهش کردم...
🐺بهتره استراحت کنی...هوم؟!:)♡

اومد سمتم و روی لبام رو بوسید...
🐰بوسه ی قبل خواب!:)♡

خندیدم و گردنش رو با مکش بوسیدم...
خندید و زد به سینه ام...
🐰ددی گرگه میخوای من رو بخوری؟!:)

از گوشت گردنش بیشتر مکیدم و بوسیدم...
🐺خوردنی تر از خرگوش کوچولوم نیست...هست؟!♡~♡

آهی کشید...
خندید و بامزه لب زد...
🐰نیست نیست مطمئن باش ددی!:)♡

توگلویی خندیدم...
با اومدن کامیار...
جای کبود شده گردنش رو بوسیدم...
🐺برو بخواب نیما کوچولوی نازم کلی خسته شدی!:)♡

تایید گفت و سریع رفت سمت تخت...

با کامیار رفتیم توی حموم...
اولش شیر وان رو تنظیم کرد روی ولرم تا پر بشه...
بعد کارش سریع از گردنم گرفت و لباش رو روی لبام گذاشت و شروع کرد بوسیدن...
از حرکت یهوییش خنده ام گرفت...
داغ بود...
میدونستم نمیزاره توی این حالم رابطه داشته باشم...
اما فقط بوسیدن و لمس کردن مگه چش بود؟!

L💘VE's BERMUDADonde viven las historias. Descúbrelo ahora