♥35/2⚠️

221 42 4
                                    

🐺سامیار🐺

توی ماشین و مسیرمون تا خونه به بیرون چشم دوخته بودم.
نیما وقتی دید ساکتم کمی خپدش رو از صندلی پشت به سمت جلو آورد و لواشکی رو سمتم گرفت و گفت:
سامیاری جونم بیا بخورش برات گرفتم وقتی از مطب اومدیم بیرون!

با ذوق به لواشک ها نگاه کردم و از دستش گرفتم و گفتم:
قربونت برم عسلکم...پسرک با شعورم!

خندید که کامیار با ذوقی که بعد فهمیدن جنسیت و تعداد بچه ها داشت گفت:
خب انتخاب اسم دختره با من...اسم دو پسره هم با شما!

لبخندی بهش زدم و گفتم:
دختر دوستم مگه بودی تو؟!

لبخندی زد و گفت:
دارم دعا میکنم عین گرگ خاکستریم بشه...اون وقت وقتی بزرگ شد قراره کلی خواستگار بریزه تو خونهمون!

خندیدیم به حرفش و گفتم:
بیخود...من دختر بده به هیچکس نیستم!

نیما تایید کرد و گفت:
اوهوم تازه داداش هاش هم روش غیرت دارن...عروس بده نیستیم!

کامیار نگاه بدی هر دومون کرد و گفت:
گفته باشم ها رییس منم...این رو باید به این چهار تا فسقلی هم بفهمونین...حرف آخر حرف تایگر خانه و بس!

نیما آهیلی که بغلش بود رو بوسید و گفت:
بگم بهتون این پسره منه...خودم بزرگش کردم تا حالا و رییسش هم خودمم!

لبخندی با عشق به هر دوشون زدم و گفتم:
اتفاقا خیلی هم باید افتخار هم بکنه ددی کوچولوش باشی عزیزم!

کامیار تایید کرد و گفت:
تصمیم هم بر اینه که اسم هر سه تامون به عنوان پدر توی شناسنامه هاشون نوشته بشه!

نیما جیغی با ذوق زد و گفت:
واق یعنی این فندوق ها نی نی های منم میشن؟!

خندیدیم و گفت:
خب آره تو دیگه بزرگ شدی خرگوشک...از من و سامیار هم بهتر مراقب آهیل بودی تا حالا!

L💘VE's BERMUDATempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang