🐯کامیار🐯
به جنون رسیده بودم و نفهمیدم دارم چیکار میکنم!
وقتی بیجون روی تخت افتاد متوجه عمق فاجعه شدم!
به شخصه گند زده بودم و بجای آرامش دادن بهش درد داده بودم!کمربند رو به سمتی پرت کردم.
سامار از درد و کوفتگی بدنش بیهوش شده بود.
وقتی از اتاق بیرون رفتم تا جعبه کمک های اولیه رو بیارم.
صدای جیغ و داد نیما و در کوبیدنش میومد.
حالم رو داغون میکرد بیقراریش برای سامیاری که به عنوان عزیزترینش سختی کشیده بود!
سمت اتاقی که توش زندونیش کرده بودم رفتم و در رو باز کردم.
نیما با حرص اومد سمتم و مشت هاش رو به سینه ام کوبید.
با ناله لب زد:
تو ددی من رو زدی...تو سامیاری من رو زدی...دیگه دوستت ندارم...از دو طرف بازو هاش گرفتم و محکم بغلش کردم که با معصومیت توی بغلم جمع شد.
اشکی از گوشی چشمم چکید و روی مو های ابریشمیش رو بوسیدم و گفتم:
میدونم تند رفتم عزیزم...میدونم خراب کردم...اما با هم درستش میکنیم باشه؟!با چشای دریاییش بهم خیره شد و گفت:
باشه فقط بزار برم پیشش!با لبخندی اشک های روی صورتش رو پاک کردم.
دستش رو گرفتم و از اتاق خارج شدیم.
میون راه دستم رو ول کرد و به سمت اتاقمون دویید.
سامیار از درد مینالید.
نیما با دیدنش به گریه افتاد.
سامیار با دیدن نیما لبخندی زد و بلند شد و سعی کردم خودش رو قوی نشون بده که نشد!
نیما رفت جلو و نزاشت بشینه و خوابوندش
روی صورتش رو بوسید و دستش رو گرفت و گفت:
بخواب ددی خوشگله...من مراقب آهیلی و خودم میمونم تا خوب بشی!با بغضی که توی گلوم بود و تمومی نداشت جعبه ی کمک های اولیه رو بردم و روی تخت کنارش نشستم.
سامیار چشم ازم میگرفت.
از چی خجالت میکشید؟!
با صدای گریه ی آهیل به نیما گفتم بره بیارتش و سریع پا تند کرد و رفت.
از چونه اش گرفتم و سرش رو سمت خودم برگردوندم و خیره یه خاکستری های کمیابش لب زدم:
اون مرتیکه به ناحیه ی پشتت هم آسیب زده؟!چشم بست و با صدایی که ضعف جسمانیش رو نشون میداد لب زد:
فقط...فقط درد دارم...خون ریزی ندارم!با فکر اینکه بدن سامیار با همه ی بدن ها فرق میکنه.
ترسیده لب زدم:
سامیار اون عوضی که اون کار رو نکرده...کرده؟!انگار متوجه ی منظورم شد که ترسیده چشم ازم گرفت.
وقتی اشک هاش جاری شد متوجه ی خرابی اوضاع شدم.
با اومدن نیما سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم تا یه وقت اون و آهیل نترسن!
آهیل رو بغل کردم و روس مو هاش رو بوسیدم و لب زدم:
قربونت برم بابایی...حالا دیگه بی معرفت شدی تنهام گذاشتی؟!نیما آهیل رو ازم گرفت که شروع کردن به درمان سامیار.
کل زخم هاش رو ضدعفونی کردم.
دردش میومد اما تنها اشک میریخت و لباش و گاهی ملافه ی سفید روی تخت رو چنگ میزد!
نیما با دیدن حالش دستش رو گرفت و فشرد و گفت:
سعی کن نفس عمیق بکشی و به دردش توجهی نکنی...اصلا به آهیل خوشگله نگاه کنی همه چی یادت میره!به حرف های عاقلانش لبخندی زدم و روی مو هاش رو بوسیدم و گفتم:
قربونت برم که اینقدر عاقل شدی!لبخندی بهم زد.
بعد اینکه زخم هاش رو پانسمان کردم قرص آرامبخش و مسکنی بهش دادم تا بخوره و بعد اینکه با یه لیوان آب خوردشون روش پتو کشیدم و روی پیشونیش رو بوسه ای زدم و گفتم:
استراحت کن عزیزم!انگار منتظر حرفم بود که سریع چشاش رو بست.
نیما هم روی مو هاش رو بوسه ای زد و از اتاق خارج شدیم.
روی مبل نشسته بودیم.
توی فکر عمیقی فرو رفته بودم.
میترسیدم اون مرتیکه کار اشتباهش با سامیار برامون دردسر بشه!
اگه بچه ای این وسط شکل میگرفت چی؟!
ESTÁS LEYENDO
L💘VE's BERMUDA
Romanceبرمودای عشق...!♡♡♡ عشقه دو تا مرد...!♡ عشقه دو مرد به پسری زیبا و فریبنده...!♡ ✓رابطه ی دو نفره ای که با اومدن نفر سوم به کل تغییر کرد...!^_^♡♡♡ _خیلی دوستتون دارم پسرای من!❤_❤ +نوچ من بیشتر دوستت دارم عشقم!♡_♡ =جر نزن ددی...من بیشتر ددی بزرگم رو دو...