🐯کامیار🐯خیلی تند رفته بودم!
خیلی اذیت شده بود خیلی ترسیده بود.
بدنش یخ کرده بودی و لرزش خفیفی توی بدنش دیده میشد.
میون بوسه هامون باز هم به گریه افتاد.هر کدوممون به یه نوعی و یه حالتی زخم خورده بودیم.
اون جسمی و روحی و من و نیما روحی!
جای جای صورتش رو بوسیدم و اشک هاش رو پاک کردم.
از اینکه موقع عذاب کشیدنش پیشش نبودم و نتونستم از دست اون مرتیکه نجاتش بدم برام خوده عذاب الهی بود!
سرش رو روی شونه ام گذاشتم.مگه یادم نبود که سامیارم فقط جسمی رشد کرده وگرنه همون پسر کوچولو و ظریفی هست که کوچیک ترین ضربه ای بهش بخوره میشکنه؟!
مگه یادم نبود که سامیارم همون پسرکیه که با یه اخم کوچیک من میمیره چه برسه به اینکه بخوام دستی روش بلند کنم؟!
مگه یادم نبود که اینجوری باهاش برخورد کردم و روی زخمی که خورده بود زخم جدید تری کاشتم؟!دستش گرفتم.
انگشت هام رو میون انگشت هاش قفل کردم و دستش رو به لبام رسوندم و دونه دونه ی انگشت هاش رو بوسیدم.
لبخندی زد و روی گردنم رو بوسید و گفت:
کاش همیشه بچه میموندیم و بچه میکردیم!سری تکون دادم و لب زدم:
وقتی بچه بودیم غم بود اما کم بود!سرش روی شونه ام و نگاهش به نگاهم قفل بود.
با همون نگاه های خاکستری که دلم رو بد بهشون باخته بودم.
وجودم رو به آتیش میکشید و دلم رو برای محکم تر تپیدن تشویق میکرد!
از چونه اش گرفتم و روی سرخی لبای باریکش رو با انگشت شصتم نوازش کردم و لب زد:
نمیگی که قلبم وایمیسته اونجوری با اون چشات نگاهم میکنی؟!آروم خندید و چشاش رو درشت کرد و گفت:
بیا اینجوری خوبه؟!خندیدم که از دو طرف صورتم گرفت و لباش روی لبام نشست!
میدونستم این خرابی ها همه اش با یه عاشقانه ی ناب از بین میره.
اما نیما و آهیل تنها بودن و نمیخواستم دیگه از این به بعد ریسک کنم.
ترس از دست دادن هر کدوم از اعضای خانواده ام نابودم میکرد!وقتی بوسه هاش تند پیشرفت.
از دو طرف صورتش گرفتم و به چهره ی بی نقصش نگاه کردم.
حدسم درست بود اون سرخی گونه ها و چشای خمار چیزی جز خواستن رو فریاد نمیزد!
لبخندی به زیبای زندگیم زدم و روی لباش رو با مکشی بوسیدم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:
وقتی پنج سالم بود...وقتی زن عمو باردار بود همیشه پیشش میشستم...به شکمش دست میزدم و یه بار هم مجبورش کردم پیرهنش رو بالا بده تا ببینم چی قایم کرده زیرش...به اینجای حرفم خندید و خندیدم و ادامه دادم:
زن عمو همیشه با حوصله برام توضیح میداد که یه پسر کوچولو توی شکمشه که به زودی به دنیا میاد و میشه دوست من...میزاره باهاش بازی کنم...بوسش کنم و کلی کاره دیگه...لبخندی زد و گفت:
اون موقع بازیمون با اسباب بازی بود اما حالا بازیمون جنس فرق میکنه و صد البته من بیشتر دوسش دارم!به اشاره ای که به عشق بازی هامون کرد خندیدم و روی مو هاش رو نوازش کردم و گفتم:
وقتی به دنیا اومدی صبح بود و باید میرفتم مهد کودک...اون روز کلی گریه کردم که نمیرم و بالاخره مادرم با کلافگی پدرم رو راضی کرد که منم با خودشون به بیمارستان ببرن...لبخندی شیطون زد و گفت:
خب مثلا معشوقه ی زیباتون توی راه بود باید برای رسیدن بهش اشک فراق میریختین دیگه...خندیدم و آروم زدم توی گوشش و لب زدم:
بچه پرو خیلی دلت بخواد یه همچین سالاری نصیبت شده!خندید و با شیطنت دستش رو سمت پایین تنه ام برد و گفت:
اینجا رو میگی...میدونم خیلی ها حسرتش رو میخورن!با همین برخورد کوچیک دستش به عضوم بدنم گر گرفته بود.
چشام رو بستم که خندید و نزدیک گوشم لب زد:
بازم میخواس بریم خونه؟!لبخندی به پسرکم که خوب درس هاش رو یاد گرفته بود زدم.
از بازوش گرفتم و کشیدمش سمت خودم و لبام رو روی لباش کوبیدم و همینجوری که میبوسیدم آوردمش و روی پاهام نشوندم!
KAMU SEDANG MEMBACA
L💘VE's BERMUDA
Romansaبرمودای عشق...!♡♡♡ عشقه دو تا مرد...!♡ عشقه دو مرد به پسری زیبا و فریبنده...!♡ ✓رابطه ی دو نفره ای که با اومدن نفر سوم به کل تغییر کرد...!^_^♡♡♡ _خیلی دوستتون دارم پسرای من!❤_❤ +نوچ من بیشتر دوستت دارم عشقم!♡_♡ =جر نزن ددی...من بیشتر ددی بزرگم رو دو...