🐯⛓️🩸🔆

308 42 10
                                    


🐯کامیار🐯

توی اتاق نشسته بودم و به عکس سامیار چشم دوخته بودم.
صدای کوبیدن در اومد و بعد ورود امیر عصبی.
اومد سمتم و از بازوم چنگی گرفت و گفت:
پاشو مرتیکه...پاشو خودت رو تکون بده...نشستن و غم گرفتن که باعث نمیشه سامیار برگرده!

عصبی از شنیدن حرف هاش بلند شدم و کوبیدم تخت سینه اش و گفتم:
میگی از منه بدبخت که هیچ نشونی ازش ندارم چه کاری برمیاد؟!سامیارم رو یه مشت آدم کصافت بردن و معلوم نیست دلیلشون چی بوده...حتی یه اور کوچیک هم ازشون نیست و حتی دوربینی که توی سرویس بهداشتی هم یود چیز دقیق رو نشون نداده!

میون بحث و دعوامون بود که نیما به گریه افتاد و تکیه به دیوار نشست و توی خودش جمع شد.
آهی کلافه کشیدم و رفتم سمتش و بغلش کردم.
این مدت تنها کارش گریه کردن بود و چشای دریاییش سرخ شده بود!
محکم بغلش کردم و روی مو هاش رو بوسیدم و لب زدم:
قربون اشک هات بشم...قول میدم هر جور که شده...اصلا شده جونم رو میزارم و سامیار رو برمیگردونم خوبه؟!

روی صورتم رو بوسید و با ناز گفت:
نه تو هم نرو...من نمیخوام کسی رو از دست بدم!

بغضم گرفت و بدنم لرزید.
اشک ریختن برای منی که عین کوه بودم و تکیه گاه همهشون هم به راحتی هر کاری شده بود.
امیر اومد سمتمون و نشست کنارم و دست روی دوشم انداخت و نوازش کرد پشتم و گفت:
گریه نکن عزیزم...ببخشید تند رفتم داداشم...بیا بریم کلانتری باهام کار داشت مسئول پرونده ی سامیار و آهیل!

بعد از چند هفته این بهترین خبری بود که میتونستم بشنوم.
به سرعت بلند شدم و اشک هام رو پاک کردم و سمت کمد رفتم و تنها کتم رو برداشتم.
همیشه لباس بیرون تنم بود تا یه وقت نشه که خبری از سامیارم بشه و من برای یه لباس پوشیدنی معطل کنم!

سوار ماشین کیهان شدیم.
باهاش دست دادم و بابت تموم وقت گذاشتن هاش برامون تشکر کردم.
مرد کامل و عاقلی بودو میشد به راحتی بهش تکیه کرد و برای امیر خوشحال بودم!

وقتی به کلانتری رسیدیم سریع به اتاق سرهنگ رفتیم.
با دیدنمون باهامون دست دادو تعارف زد تا بشینیم.
نشستیم که سریع مانتیور لب تاب رو سمتمون گرفت و گفت:
توی فیلمی که از مکان سرقت و از دوربین های مدار بسته گرفته شده یه چیزی دیدیم و حالا سرگرد رفته تا اون شی رو پیدا کنه!

با خوشحالی نگاهش کردم و لب زدم:
اون چی بوده؟!

لبخندی زد و گفت:
یه تلفن همراه که...

فیلم رو برگردون به عقب و دوباره پلی کرد و گفت:
از جیب یکی از اون گروگان گیر ها افتاده!

با خبری که نشون از نزدیک شدن به سامیار و آهیل میداد با بغضی از خوشحالی لب زدم:
اون رو پیدا کردین دیگه؟!

سریع تماسی گرفت و گفت:
سرگرد رو بگین بیاد به اتاقم!

بعد قطع تلفن رو بهم گفت:
برگشته سرگرد و به احتمال زیاد دست پر اومده!

چند ثانیه بعد سرگرد در زد و وارد شد.
بلند شدم و با استرس بهش نگاه کردم.
امیر زودتر از من و سرهنگ پرسید و گفت:
پیداش کردین اون تلفن رو جناب سرگرد؟!

سرگرد لبخندی زد و سری تکون داد و گفت:
هم پیدا شده و هم چند تا شماره ی توش هست که به راحتی میتونیم ردش رو بزنیم و مکان گروگان گیری رو پیدا کنیم!

L💘VE's BERMUDAWhere stories live. Discover now