♥55⚠️

409 56 59
                                    

🐺سامیار🐺

توی راه هر سه تامون توی سکوت بودیم...
انگار یه چیزی رو داشتن ازم پنهون میکردن...
خب نمیتونستم دست روی دست بزارم...
باید از زیر زبونشون حرف میکشیدم بیرون...

نگاهی به نیمایی که روی صندلی پشت خوابید بود کردم...
معصومانه بود چهره ی خوابالوش...
مثه همیشه...
لبخندی روی صورتم نشست...
برگشتم سمت جلو و جدی لب زدم...
🐺کامیار؟!:/

پیچید توی کوچه ای که به خونه میرسید...
🐯جانم؟!:)

هوفی کلافه کشیدم...
🐺چرا داری جوری رفتار میکنی که چیزی نشده؟!:/

آهی کشید و فرمون رو کج کرد و گاز داد سمت دروازه...
ریموت رو زد...
وارد شد...
🐯سامیار بزار تمرکز کنم...بزار ببینم چیکار کنم...چه خاکی توی سرم بکنم...

وقتی پارک کرد...
عصبی برگشتم سمتش...
🐺کامیار یا میگی با مجبورت میکنم بگی!:/

عصبی نگاهم کرد...
🐯الآن مثلا با کدوم زور میخوای مجبورم بکنی؟!:/

حرصی ساک رو کوبیدم به سینه اش و خواستم پیاده بشم که...
در رو قفل کرد...
خواستم برگردم سمتش و چیزی بگم...
عصبی بودم...
گنگ بودم...
سیلی توی گوشم کوبیده شد!

دستم روی صورتم مونده بود...
سر شده بود...
نیما با صدای سیلی بیدار شده بود و ناباور بهمون نگاه میکرد...
کامیار به آرومی بهش گفت بره سمت خونه...
نیما ترسیده بدون حرفی رفت...
دلم برای معصومیت سوخت!:(♡

نه میتونستم برم...
نه میتونستم بمونم...
وقتی با نهایت خشم از بازوم گرفت و سمت خودش کشید...
واقعا برای چند لحظه نفس کشیدن برام سخت شد...
دروغه اگه بگم ازش حساب نمیبرم!:(

با چشای سرخ شده...
با اخمایی که توی هم بود...
با رگای برآمده ی پیشونی...
🐯سامیار...خوب گوش کن ببین چی میگم...اگه یه بار...فقط یه بار دیگه تندی کنی...کاری میکنم و جوری ادبت میکنم که نتونی حتی بدون اجازه ی من نفس بکشی...فهمیدی؟!:/

چیزی نگفتم و فقط نگاه کردم...
وقتی سکوتم رو دید به بازوم فشاری آورد...
دردم اومد...
صورتم جمع شد...
تند تند سر تکون دادم...
بغض به گلوم فشار آورده بود...
راه نفس کشیدنم سخت شده بود...
از ماشین پیاده شد...
🐯حالا زود باش پیاده شو!:/

میدونستم متنفره کسی سرش داد بزنه...
تند برخورد کنه باهاش...
میدونستم غرورش میشکنه...
میدونستم دوست نداره عشقش با این لحن باهاش حرف بزنه...

آروم پیاده شدم...
سمت پلها رفتم...
ولی هنوز چشام دودو میزد...
انگار یه ضعفی داشتم که درست بشو نیست...
نزدیک بود سر سه چهارمین پله ولو بشم که...
محکم از بازوم گرفت...
کشید سمت در خونه...
ناراحت شدم...
نزدیک در بودیم که بازوم رو محکم کشیدم...
دردم اومد...
چرا اینقدر ضعف داشتم؟!:(

بخاطر نداشتن تعادل و حرکت یهوییم...
افتادم روی زمین...
بغضم ترکید...
از ضعف و درد و کوفتگی استخونای بدنم...
کامیار نگران نشست و دستاش رو زیر بدنم گذاشت و بغلم کرد...
سرم رو به سینه اش چسبوندم...
سمت اتاق رفتیم و در رو بازکرد و روی تخت خوابوندم...
رقت سمت حموم...
وان رو آماده کرد...
سمتم اومد و روی پیشونیم رو بوسید...
اما هنوزم سرسنگین بود...
کمکم کرد بلند بشم...
آروم سمت حموم رفتیم...
لباسام رو با کمکش درآوردم...
توی وان نشستم...
خودشم پیرهنش رو درآورد...
شاپوی بدن رو برداشت و خالی کرد توی وان...
اومد کنار وان نشست...
لیف رو برداشت و شروع کرد به تمیز کردن بدنم...
هم آروم میکشید و هم محکم...
با نارضایتی نگاهش کردم...
🐺یکم یواشتر پوستم رو کندی فکر کنم!:/

لبخندی میون اخماش نشست...
🐯دردت اومد نازدونه؟!دردت اومد اینقدر نازت رو کشیدم که فکر کنیمیتونه صدات رو برام بالا ببری و درست حرف زدن یادت بره؟!:):/

سرم رو پایین انداختم...
🐺نکنه خسته شدی...نکنه بردی و پشیمونی از اینکه دوستم داشتی...

یه آن غرید...
از ساق دستم گرفت و بلندم کرد و کوبید به دیوار...
خیره توی چشام در حالی که نفس نفس میزد لب زد...
🐯سامیار...چطور...فقط بهم بگو چطور میتونی توی چشام نگاه کنی و بگی دیگه دوستت ندارم...هه...ببین دیگه...ببین میتونی نفرت و پشیمونی رو توش ببینی؟!سامیار خستم چون کسی نمیفهمه عاشقم...خستم از پدرم از این کشور از این مریضی...

یهو زد با کف دست کوبید به کنار بدنم روی کاشی دیوار حموم...
پیشونیش رو به سینه ام چسبوند...
🐯سامیار آرومم کن...حرف بزن...یه بار تو جای من باش...مراقب باش...نوازش کن...آروم کن!:(

با بغضی که به قطره اشکی تبدیل شد...
روی سرش رو نوازش کردم و به سینه ام فشردمش...
روی سرش رو بوسیدم...


L💘VE's BERMUDADonde viven las historias. Descúbrelo ahora