🐯🔥🥀🐺

333 55 19
                                    

🐯کامیار🐯

با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم.
سامیار نیما رو به آغوشش فشرده بود.
لبخندی به خانواده ی دوست داشتنی زندگیم زدم.

با صدای نق زدن آهیل رفتم سمتش.
توی گهواره ی کنار تختمون خوابیده بود.
گهواره رو تکون دادم و از دست های کوچولوش گرفتم.
انگشت های کوچولوش رو دور انگشت اشاره ام گذاشت و فشرد.
آروم خندیدم به قدرتش و روی دست رو بوسیدم و گفتم:
پدر سوخته این همه زور رو از کجات میاری؟!

با صدای آلارم گوشی سامیار رفتم سمتش تا خاموشش کنم.
دکمه رد هشدار رو زدم و خواستم گوشیش رو بزارم روی میز که چشمم به پیامکی خورد.
از امیر بود پس بازش کردم.
با خوندن پیام شوکه شدم.
"سلام داداش...جواب مثبته باید زودی بیای بیمارستان...فقط حواست باشه وقتی کامیار نیست بیای!"

ندیدم چجوری لباس پوشیدم.
از خونه زدم بیرون و رفتم سمت بیمارستان.
میون راه بودم که دوباره گوشی سامیار زنگ خورد.
جیسون بود که جواب ندادم.
نمیدیدم چجوری ماشین رو میروندم.
میترسیدم.
از اتفاقی که ممکن بود همه چیز رو بهم بریزه!

با رسیدنم به بیمارستان ماضین رو یه جایی پارک کردم.
به قدری عصبانی بودم که نمیدونستم میخوام چیکار کنم!

از پنهون کاری سامیار و امیر حسابی شاکی بودم.
خدا میدونست اگه امروز اون پیامک رو نمیدیدم چی میشد؟!

دوییدم سمت در شیشه و وارد سالن بیمارستان شدم.
سمت اتاق جیسون رفتم.
با دیدنم لبخندی زد و اومد سمتم و گفت:
به به آقا کامیار...

میون حرفش پریدم و گفتم:
سامیار آزمایش داده؟!

با تردید سری تکون داد و گفت:
آره مگه نمیدونستی؟!

دستی به مو هام کشیدم و با اعصابی داغون گفتم:
نه نمیدونستم!

کاغذی رو برداشت و اومد سمتم و مقابل صورتم گرفتش و گفت:
نمیدونم بینتون چی گذشته و چرا تو از چیزی خبر نداری اما این رو بدون که همسرت یه ماه هست که بارداره!

با نفس هایی که از همه ی حس های منفی سنگین شده بود دستم رو سمت کاغذ بردم و گرفتمش و بدون مکثی از اونجا زدم بیرون!

حتی نفهمیدم چجوری به ماشین رسیدم و سوار شدم و راه افتادم!
روزی که با این اتفاق و این خبر شروع شد تا شب میخواد چی بشه خدا میدونه!
دلم میخواست به خودم بگم این بچه برای منه!
اما افکار منفی بهم ذهنم دامن زده بود و همه جور احتمالی به اینکه اون بچه ی من نیست زده میشد!

وقتی به خونه رسیدم نیما اومد سمتم و با لبخند سلامی کرد که روی مو هاش رو نوازش کردم و گفتم:
برو تو اتاق آهیل و بیرون نیا باشه عزیزم؟!

با لبخندی معصومانه سری تکون داد و رفت.
وقتی جدی باهاش حرف میزدم میدونست کارم واجبه و به درد سنش نمیخوره!

سامیار توی اتاق بود و داشت تخت رو مرتب میکرد.
با ورودم به اتاق شوکه شد و گفت:
مگه نرفته بودی شرکت؟!چقدر زود رفتی و برگشتی؟!صبحونه ام نخوردی...

در حالی که داشتم از عصبانیت میترکیدم رفتم جلو کاغذ رو به سینه اش زدم و گفتم:
این چیه هان؟!چطور تونستی ازم پنهونش کنی؟!سامیار من چیه توام اصلا؟!

شوکه به کاغذ زول زد.
طولی نکشید که چشاش نمدار شد.

کتم رو درآوردم و دکمه های یقه ام رو باز کردم.
احساس انفجار داشتم.
از بازوش گرفتم و فشردم و گفتم:
نمیخوای حرف بزنی؟!اگه اون پیام رو از تو گوشیت نمیدیدم چطور میفهمیدم چیشده؟!حتی باورم نمیشه امیر باهات دست به یکی کرده باشه!

از فکش گرفتم و فشردم و گفتم:
سامیار اگه چیزی نگه بخدا جفتمون رو میکشم!

با اشک هایی که جاری میشد لب زد:
من نمیدونم کامیار...من هیچی نمیدونم...

از دو طرف صورتش گرفتم و اشک هاش رو پس زدم و گفتم:
ببین سامیار من کاری ندارم که اون بچه الآن از کیه...من از پنهون کاریت شاکیم...اگه از منه که از منه و اگه از...

اینجای حرفم بود که سرم تیر کشید.
قلیم از تپیدن ایستاد اما بزور به زبون آوردمش و گفتم:
از اون عوضیه...

آهی کشیدم که سامیار هق هق زد.

L💘VE's BERMUDADonde viven las historias. Descúbrelo ahora