🐺سامیار🐺
میون بوسه هامون بود که گوشی کامیار زنگ خورد.
چشمم به روی اسکرینش افتاد.
نوشته بود "خرگوشک" که با دلهوره لب زدم:
کامیار نیمام...بچم از ترس زهره ترک شد!کامیار با اینکه از شدت نیاز توی حال و هوای خودش نبود با بوسه ای از لبام دل کند و بعد نشستن پشتنم روی صندلی بغل به سمت خونه حرکت کردیم.
میدونستم منع کردن کامیار از رابطه عواقب خوبی نداره.
خنده ام گرفته بود از چهره ی حرصیش.
نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم و خندیدم.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
به چی میخندی؟!نگاهم بی اختیار به سمت پایین تنه اش رفت که نیمه بیدار یود.
متوجه ی نگاهم شد و از پشت گردنم گرفت.
هم دردم اومد و خنده ام بیشتر شد.
با حرص لب زد:
وقتی یه روز کامل از خجالتت دراومدم متوجه میشی که خندیدن توی این شرایط اصلا درست نیست!خندیدم و گفتم:
اصلا خوبه به جای یه شب دو شب در خدمت همسرم باشم؟!با شیطنت خواستم دستم رو سمت پایین تنه اش ببرم که مچ دستم رو گرفت و گفت:
سامیار یه کاری میکنم پشیمون بشی...حیف که نمیشه الآن حیف!با حرص حرف هاش رو به زبون میاورد که نمیتونم خنده ام رو کنترل کنم.
خودمم نمیدونستم این همه شیطنت رو یهو از کجام آورده بودم!وقتی به خونه رسیدم که کامیار با کلافگی ماشین رو پارک کرد و رو بهم گفت: بهتره به ووروجکت بگی خودش رو آماده کنه من نمیتونم زیاد صبر کنم!
خندیدم و گفتم:
بچه ام الآن صد در صد با کاری که کردی باهات قهره...بعد میخوای باهات بخوابه؟!شونه ای بالا انداخت و گفت:
اونش دیگه به من ربطی نداره...اخمی کردم و خواستم چیزی بگم که صدای جیغی اومد!
هر دو به سمت صدا رفتیم که نیما از پله های در ورودی دویید سمتمون.
وقتی بهش رسیدیم صدای گریه های آهیل هم به گوشمون رسید.
نیما با دیدن سالم بودنم با ذوق اومد سمتم و محکم بغلم کرد.
با بغض دم گوشم لب زد:
فکر کردم قراره ددی گندهه بخورتت!از لحن کیوتش خندیدم و روی مو هاش رو نوازش کردم و بوسیدم.
با نگرانی توی چشام نگاه کرد و گفت:
ددی خوشگله...آهیلی اینقدر گریه کرد که گوش هام سوت میکشه!به سمت کامیار برگشتم که دیدم نیست.
هر دو به سمت خونه رفتیم.
کامیار بغلش کرده بود و تقریبا آروم شده بود و فقط نق میزد.
لبخندی به صحنه ی زیبای پدر و پسریشون زدم.
همیشه آرزوم دیدن چنین صحنه ای بود و چی بهتر از این که اون بچه رسما از من و کامیار بود و نه دخالت کسه دیگه!کامیار به قدری مشغول آهیل بود که متوجه حضورمون نشد.
نزدیکش رفتیم که لبخند به لب بهمون نگاه کرد.
آهیل رو از بغلش گرفتم و با چشمکی به نیما اشاره زدم.نیما اخمی بهش کرد و زد به بازوش و گفت:
ددی بد...بی ادب...خیلیییی بی تربیت...میون حرف هاش مشتی هم نسار سینه ها و بازوش میکرد که کامیار ببر درونش بیدار شد.
از مچ دستش گرفت و کشیدش سمت خودش و روی پاهاش نشوندش.
نیما از ترس و یهویی بودن کارش جیغی زد.
خندیدم و خم شدم و روی گردنش رو بوسیدم و دم گوشش لب زدم:
ددی قراره بهت جایزه ی خوبی بده!
YOU ARE READING
L💘VE's BERMUDA
Romanceبرمودای عشق...!♡♡♡ عشقه دو تا مرد...!♡ عشقه دو مرد به پسری زیبا و فریبنده...!♡ ✓رابطه ی دو نفره ای که با اومدن نفر سوم به کل تغییر کرد...!^_^♡♡♡ _خیلی دوستتون دارم پسرای من!❤_❤ +نوچ من بیشتر دوستت دارم عشقم!♡_♡ =جر نزن ددی...من بیشتر ددی بزرگم رو دو...