🐯🐺🐰⭐🌙

313 42 9
                                    

🐯کامیار🐯

توی اتاقش بود و داشت با کمک نیما جاش رو عوض میکرد.
خیلی قیافه اش موقع تمیز کردن آهیل بامزه بود!
هم بدش میومد و هم لبخند هایی از نوازش بدن کوچولوش روی لباش مینشست!

وقتی لبخندش رو دیدم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو نشستم روی تخت و سرم رو از پشت روی شونه اش گذاشتم و روی گردنش رو بوسیدم.
قلقلکش اومد و گردنش رو سمتم کج کرد و خندید!

خندیدم و از چونه اش گرفتم و خیره به لباش لب زدم:
عشقه من چطوره؟!

لبخندی دلنشین زد و گفت:
اگه این آقا پسر کوچولو کمتر نق بزنه عالیم!

خندیدم و روی لباش رو بوسیدم و روی آهیل خیمه زدم و روی شکم سفید و کوچولوش رو بوسیدم.
نیما که دستش یه شیر خشک بود وارد اتاق شد و شیشه رو داد به سامیار و بین پاهام نشست و دست هاش دور بازوهام حلقه شد و گفت:
ددی جونم خسته شدم از بس از این فسقلی نگه داری کردم!

خندیدم و روی گردن ظریف و سفیدش رو بوسیدم و دم گوشش آروم گفت:
ددی امروز عصبی شد و من رو زد!

از کار غیر منتظره ای که کرده بود تکخنده ای زدم و رو به سامیار ناباور لب زدم:
سامیار عزیزم تو نیما رو زدی؟!

اخمی کرد و گفت:
بهش گفتم برای بچه شیر درست کنه نشسته پا انداخته روی پاهاش و با آیپدش بازی میکنه!

بعد حرفش شلوار آهیل که دستش بود رو سمت نیما پرت کرد و گفت:
پسره ی پرو حالا دیگه چوقولی من رو پیش بابا جونت میکنی؟!

نیما تخس سری تکون داد و شلوار رو توی مشتش گرفت و حلقه ی ستش رو دورم محکم تر کرد و روی صورتم رو عمیق بوسید و گفت:
آره میگم تا ددی هم تو رو بزنه!

خندیدم به حرفش و روی مو هاش رو بوسیدم و نیما رو میون بازو هام فشردم و گفتم:
دیگه نبینم دست روی قنده عسل بابا بلند کنیا!

سامیار اخمی کرد و دست به سینه شد و گفت:
من دیگه نمیزنمش...بعد اون وقت فقط تو حق داری بزنیش؟!

سری تکون دادم و روی گونه ی تو پر و گل انداخته اش رو بوسیدم!
سامیار با حسودی خرسه آهیل رو سمتمون پرت کرد و گفت:
اصلا خودتون بچه رو عوض کنین...من میخوام برم بیرون!

به حرکتش خندیدیم و خواست بره بیرون که یهو از زیر شکمش گرفت و با ناله ای خم شد!

هر دو نگران بلند شدیم و رفتیم سمتش که سریع به گریه افتاد.
از کمرش گرفتم که دادی زد و گفت:
بهم دست نزن...آههه...

با هر نق زدن و غر زدنی بود برپمش سمت تخت و کاری کردم دراز بکشه.
روی مو هاش رو نوازش کردم و گفتم:
عزیزم نباید به خودت فشار بیاری...هنوز اثر درد هات هست!

اشک هاش رو پاک کردم و روی پیشونیش رو بوسیدم و پتویی روش کشیدم و گفتم:
بخواب سامیارم...برات استراحت بهتره...غذات رو میارم تو اتاق بعد!

خواستم برم که با عجز دستم رو گرفت و گفت:
میشه...میشه بغلم کنی؟!

لبخندی به حرف های همون سامیار قدیمی زدم و پلکی به معنی آره زدم و کنارش دراز کشیدم که سرش رو گذاشت روی بازوم و چشاش رو بست!

نیما با لبای آویزون رو بهم گفت:
ددی خوشگله نخواب...دلم برات تنگ میشه!

سامیار با چشای بسته گفت:
خب تو هم بیا بخواب کنارم تا دلت تنگ نشه!

خندیدم به سامیاری که از همیشه بچه تر شده بود و با نیما یکی به دو میکرد!

نیما وقتی لباس های آهیل رو توی تنش پوشوند بغلش کرد و اومد سمتمون.
برخلاف انتظارم نیما خیلی خوب آهیل رو نگه میداشت!
شاید از میزان عشقش بهش بود!

میون من و سامیار جای گرفت و سرش رو روی سینه ای سامیار گذاشت که سامیار لبخندی زد و روی پلک هاش رو بوسید.
نیما هم ذوق کرده روی لباش رو بوسید.
سامیار خندید و گفت:
چقدر تو شیرینی فسقلی!

نیما خندید و گفت:
خب ددی کامیاری همیشه میگه که قنده عسلم!

خندیدیم به حرفش.
آهیل رو روی سینه ام گذاشتم و روی مو های کم پشت و ابریشمیش رو بوسیدم.
سرش روی سینه ام بود و با آرامشی خوابیده بود.
انگار شنیدن ضربان قلب باباهاش رو دوست داشت که اینجوری آروم میشد!

هر سه تامون اونقدر خسته بودیم از دیشب و بی خوابی های آهیل که بعد از بستن چشامون به خوابی فرو رفتیم!

خانواده ای رنگین کمونی که دو نفره بود و سه نفره شد و حالا با اومدن نفر چهارم یه رنگ دیگه به رنگ هاش اضافه شد!

⭐امیر⭐

حدودا یکی دو ماه دیگه بدنیا میومد!
کیهان اونقدری خوشحال بود که برای این چند ماه آخر برای نارسیس خونه گرفته بود!
گاه تنهایی بهش سر میزد و حال و احوال خودش و بچه رو میپرسید و گاه من رو با خودش میبرد!

هر چیزی که لازم داشت رو چند برابر براش تهیه میدید و این موضوع داشت اذیتم میکرد و دست خودم نبود!
حسودی داشت توی وجودم میچرخید!

توی خونه داشتم پرونده ی یکی از بیمار هام رو نگاه میکردم که به گوشیم پیامکی فرستاده شد.
صفحه ی گوشی روشن شد و خوندمش:
"عزیزم من امروز نمیام خونه بعد اینکه شامت رو خوردی منتظرم نمون!"

میدونستم پیش اون دختره هست.
کفری شدم و دلم یه دلگرمی میخواست.
با جیسون تماس گرفتم خب نمیخواستم به کامیار که حالا درگیر سامیار و آهیل بود رو بزنم!

بعد برقراری تماس گفتم که میخپام بیام بیمارستان و باهاش تا صبح شیفت میمونم.
کلی خوشحال شد و گفت امشب خیلی دست تنها بوده و من کمک بزرگیم براش!

طولی نکشید که به بیمارستان رسیدم.
بغض به گلوم چنگ میزد و داشتم خفه میشدم.
حسودی بود از جنس عشق.
از جنس حسرت اینکه چرا نمیتونست بچه ی کیهان رو عین سامیار خودش بزرگ کنه!
اونقدر حسودی بهش فشار آورده بود که حتی به بارداری هم فکر میکرد!

به محض ورود به اتاق جیسون رفت سمت و محکم بغلش کرد.
جیسون بدون پرسیدن پریشونی بهترین دوستش بغلش کرد و نوازشش کرد!

کمی که آروم شد نشوندش روی صندلی و بهش یه لیوان آب داد و دستمالی دستش داد تا اشک هاش رو پاک کنه!
نگران کنارش نشست و دست روی شونه اش گذاشت و گفت:
نمیخوای بگی چی اینقدر بهمت ریخته عزیزم؟!

با بغض لب زدم:
کیهان و بچه اش!

L💘VE's BERMUDAWhere stories live. Discover now