🐯🐺🐰⭐🌙

431 62 61
                                    

🐯کامیار🐯

با تصمیم امیر برای جلوگیری از هر نوع فشار عصبی بعد فهمیدن ماجرا...
به آرامبخش آورد تا بهش بزنه...
سامیار که به نگاهمون مشکوک شده بود...
اجازه نداد امیر دستش رو بگیره...
شاکی نگاهمون کرد...
🐺دارین چیکار میکنی؟!مگه من چمه که هی بهم آرامبخش میزنی؟!:/

امیر بهم نگاه کرد...
رفتم کنارش نشستم و از چونه اش گرفتم و تو چشای خاکستریش خیره شدم...
🐯سامیارم یه چیزی هست که به نفعته...لطفا تو که به من اعتماد داری نداری؟!:)

عصبی نگاهم کرد...
🐺کامیار تو داری توی چشام نگاه میکنی و حقیقت رو نمیگی...کامیار من مریضم مگه نه؟!اگه میخوام بمیرم بهم بگین...یه جوری باهاش کنار میام...هق...

اشکی از چشاش چکید...
چشم روی اشکاش و تقلاهاش برای نزدن آرامبخش بستم...
عصبی نگهش داشتم...
امیر سریع سوزن رو توی دستش زد...
اونقدری حالم خوب بود که اصلا اشکای سامیار به چشمم نمیومد..‌.
منی که باید قبول میکردم...
قبول کردم...
کیه که به بچه ای از خ ن خودش بگه نه؟!:)♡

وقتی نفساش آروم شد...
با دستمال اشکاش رو پاک کردم...
توی چشام نگاه نمیکرد...
لبخندی روی لبام نشست...
این نگاه نکردن یعنی تا نازم رو نکشی نمیبخشمت!:)

دستش رو گرفتم...
آروم روش رو بوسیدم...
امیر لبخندی زد و بهم امید داد تا بگم...
نفسی گرفتم...
🐯سامیارم اگه بدونی چی باعث این حالته...اگه بدونی من برای اون و وجودش...

یهو نشد بگم...
اصلا دمی نبود که بخواد بازدمی خارج بشه...

امیر حالم رو زودی فهمید...
اصلا نفهمیدم کی ماجرا برای سامیار رو شد..‌.
تا چشم بالا آوردم دیدم سامیار چشاش بسته هست...
به امیر نگاه کردم..‌.
لبخندی زد...
⭐مطمئنم قبول کرده و فقط یکم باورش نمیشه و اینکه باید خیلی حواسمون باشه خیلیا دچار افسردگی میشن و از لحاظ روانی مشکل پیدا میکنن...البته دور از سامیار!:)

تایید کردم...
روی موهاش رو بوسیدم...
به چهره ی غرق درخوابش خیره شدم!♡~♡
یعنی میتونست اون فرشته کوچولو به زیبایی سامیارم باشه و بشه چراغ کوچولوی خونمون!☆~♡

🌙کیهان🌙

رفتم بیمارستان...
میدونستم اون الآن باید همونجا باشه...
با دوستش شریک بود و یه بیمارستان باهم زده بودن و چون پزشکی خوبی بود خیلی طرفدار داشت و کسی میخواست جراحی انجام بده یا پیش جیسون میرفت یا امیر...
خوشحال بودم تنهایی و به خوبی تونست زندگیش رو بسازه!:)♡☆

وقتی رسیدم به بیمارستان...
از دستی که از عمد بریده بودم...
حسابی خون میومد...
پرستار با دیدنم دویید سمتم...
دور دستم پارچه ی سفیدی پیچید و من رو به اتاقی هدایت کرد...
روی تختی خوابوندم...
به دو تا از پرستارا گفت برن دکتر رو خبر کنن...
پرستار با نگرانی لب زد...
*متاسفانه رگتونم بریده شده...میشه بپرسم دقیقا چیکار کردین؟!:(

تنها نگاهش کردم...
سواله دیگه ای پرسیدم...
🌙دکتر امیر تاج کجان؟!:/

سری تکون داد...
*لطفا تکون ندین دستتون الآن میان!:(

تایید کردم...
یه آن صداش رو شنیدم...
وارد اتاق شد...
پرستاری داشت براش جراحت رو توضیح می‌داد...
عشق کردم مقام و جایگاهش رو دیدم...
لبخندی با عشق به برادر کوچولو و عشق زندگیم زدم!:)♡

چشاش سمتم برگشت...
به چشای آبی و نگرانش خیره شدم...
غرق شدم توی اون دو گویه دریاییش!♡~♡

اومد سمتم...
به پرستار اشاره داد وسایل رو براش آماده کنه...
بهم نگاه کرد...
⭐کیهان دقیقا با خودت چیکار کردی؟!توروخدا نگاه کن...این کار تیغه یا چاقو؟!:/

لبخند زدم...
نزدیک بود...
عطر تنش...
عطر نفساش...
همشون خاص بود...
حاضر بودم همیشه یه جاییم رو زخمی کنم و هر روز تو باشی کنارم و مراقبم!:)♡

وقتی داشت با دقت بخیه میزد..‌.
به چهره ی خسته اش خیره شدم...
دستمالی از روی میز کناری برداشتم...
سمت پیشونی عرق کرده اش بردم...
شوکه نگاهم کرد...
لبخند زدم...
لبخند زد و خندید...
⭐کیهان حالت خوب نیست بعد نگران منی؟!:)

توگلویی خندیدم...
🌙نمیتونم خستگیت رو ببینم!:)♡

لبخند زد...
سرش رو پایین انداخت...
مشغول شد...
متوجه ی شرمش شدم...
لبخندی روی قلبم نشست!:)♡

L💘VE's BERMUDAOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz