🐯🐺🐰⭐🌙

433 58 19
                                    

🐺سامیار🐺

نیما توی بغلم بود...
از صبح حتی یه دقیقه هم ازم دور نشد...
منم از نوازش جای جای بدنش دست نکشیدم...
مدام یا روی دستم رو میبوسید یا شکمم یا سینه ام یا لپم یا لبم...
خنده ام گرفته بود...
عشق کردم از عشقش!♡~♡

دستاش نوازش وار روی شکمم حرکت کرد...
🐰وقتی بیای من میشم ددی کوچولوهه و کلی باهم شیطونی میکنیم تا ددی بزرگه عصبانی بشه بعدشم من میدونم کجای خونه قایم بشیم تا پیدامون نکنه و اونقدر داد بزنه تا حنجره اش پاره بشه!:(

خندیدم...
به شیرینی نقشه اش...
به چیدمان جمله اش...
محکم روی سرش رو بوسیدم...
🐺آخخخ من فدای تو بشم که اینقدر شیرین زبونی!♡~♡

با ذوق خندید...
روی پاهام نشست...
بغلم کرد و سرش رو گذاشت روی شونه ام...
با ناز لب زد...
🐰اگه بیاد میشه من بهش جی جی بدم؟!:(

خندیدم...
لوپش رو بوسیدم...
🐺کی بیاد فسقلی؟!:)

با انگشت به شکمم اشاره کرد...
خب نمیشد ازش دور بشم...
میخواستم حرفای نیما رو که از اون بود ندید بزنم...
اما نشد...
با عمق وجودم حسش میکردم...
آهی کشیدم...
دست نیما رو گرفتم و روی انگشتش رو بوسیدم...
🐺دوسش داری؟!:)♡

سری تکون داد...
بغلم کرد و روی گردنم رو بوسید...
🐰نیما خیلی نینیا رو دوست!:)♡

پشتش رو نوازش کردم...
عطر تنش رو نفس کشیدم...
🐺یه نینی که نینیا رو دوست داره هوم؟!:)♡

خندید...
خندیدم...
روی لباش رو بوسیدم!♡

کامیار اومد سمتمون...
روی کاناپه لش کرد...
از بازوی نیما گرفت...
🐯بیا به بابایی بوس بده!:)♡

نیما نمیخوامی گفت و محکم بغلم کرد...
خندیدم و روی موهاش رو نوازش کردم...

کامیار عصبی از بازوش گرفت و کشید سمت خودش...
نیما تا خواست جیغ بزنه...
کامیار لباش رو محکم بوسید...
سری به نشونه ی تاسف تکون دادم...
خواستم کانالا رو بگردم...
یهو هوس یه چیز ترش کردم...

نیما دیگه آروم توی بغل کامیار بود...
بنظر پسرک مهربونم بخشیده بودش!♡
لبخندی روی لبام نشست...
با ناز رو به کامیاری که سرش توی گوشیش بود لب زدم...
🐺کامیار پس کی میری از اون لواشکای مامانت برام بیاری؟!:(

متعجب بهم خیره شد...
🐯سامیار خب خودت میدونی مامانم بهار درست میکنه اونا رو...

اخمو بهش نزدیک شدم...
سرم رو یه بازوش تکیه دادم...
🐺اما من حالا میخوام!:(

خندید...
🐯نه!:)

سوالی نگاهش کردم...
🐺گفتی نه؟!:(

با خنده ادامه داد...
🐯نه...نگو حالا اون ووروجک داره لیست غذایی میده و ویاری؟!:)♡

نیما تند تند سر تکون داد...
🐰اوهوم...اوهوم!:)♡

🌙کیهان🌙

منتظرش بودم...
غذا سفارش دادم...
میز رو چیدم...

با صدای زنگ آیفون سریع در رو باز کردم...
دم در منتظر موندم...
یهو قامتش نمایان شد...
توی دلم قربون صدقه اش رفتم...
تند تند پلها رو بالا اومد...
با نگاهای آبیش خط و نشون میکشید...
لبخندی زدم...
🌙خوش اومدی یار قدیمی!:)♡

عصبی اومد سمتم و زد کف سینه ام...
⭐کیهان متاسفم برات...ازت متنفرم لعنتی!:(

یهو به گریه افتاد و محکم بغلم کرد...
بی طاقت و بدون مکثی دستام دور تنش حلقه شد و تنش رو توی تنم حل کردم دقیقا عین پیوند دو تا روح!♡

کلی گریه کرد...
کلی گله کرد...
حتی از خاطرات بچگی گفت...
از دوری...
از نزدیکی...
آه کشیدم و گوش سپردم...
گله ی یار رو به جون خریدم...
گه گاهی بوسه ای میزدم روی موهای شبرنگش...
نوازش میکردمشون...
بدن به بدن میفشردم تا دلتنگی این همه سال رو هر چند محال رفع کنم!♡

L💘VE's BERMUDAOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz