♥68/2⚠️

191 21 0
                                    

🐺سامیار🐺

نمیدونم چقدر بیهوش بودم و چقدر طول کشید تا از اون وزنه ی سنگینی که توی شکم حمل میکردم خلاص بشم.

وقتی چشم باز کردم احساس سبکی داشتم.
نیما کنارم نشسته بودم و با لبخندی با ذوق نگاهم میکرد.
کامیار هم روی صندلی خوابش برده بود.
لبخندی بهشون زدم.
دست کوچولو و ظریف نیما رو روی صورتم رو نوازش میکرد بوسیدم که لب زد:
نمیدونی چقدر خوشگلن...اونی که دختره قول اولیه هست و به نظرم به کامیار رفته و خدا به دادمون برسه...

خندیدیم به حرفش که ادامه داد:
البته که با یه دختر زورگو طرفیم و اونی که دومیه از همه آرومتر و به نظرم به هر دوتاتون رفته اما آخریه خیلی شبیه خودته و دلم میخواد بخورمش اینقدر که سفیده!

خندیدم و لب زدم:
همسان نیستن پس هوم؟!

سری تکون داد و گفت:
هر کدومشون یه جور خاصی نازن!

میون صحبتمون بود که کامیار بیدار شد و تا دید چشم باز کردم سمتم اومد و با لبخندی با عشق روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
خوبه خوبه عشقم مگه نه؟!

لبخندی زدم و سری تکون دادم و گفتم:
میشه بگی بچه ها رو بیارن پیشم...میخوام ببینمشون!

چشمی گفت که یهو صدای گریه ی آهیل که روی تخت کناریم خواب بود بلند شد.
نشسته بود و نگاهم میکرد.
بچه ام ترسیده بود من رو توی اون حالت دیده بود!

به نیما گفتم بیارتش بغلم و خودش هم با رسیدن بهم انگشت هاش به نشونه ی بغل باز و بسته میکرد.
بغلش کردم و روی موهاش رو بوسیدم و دستم رو پشتش گذاشتم و نوازشش کردم و لب زدم:
پسرکم مردی شده...نباید بترسه...باید مراقب خواهر و برادر های جدیدش باشه مگه نه؟!

خیره بهم شد و انگشتش رو سمت چشام آورد.
خندیدم.
رنگ چشام براش خاص بود همیشه وقتی نگاهم میکرد میخواست بهشون دست بزنه!

L💘VE's BERMUDAWhere stories live. Discover now