♥28⚠️

663 71 80
                                    


🐯کامیار🐯

سر میز صبحونه از بین ده تا لقمه ای که میگرفتم چهارتاش رو دهن سامیار میزاشتم و چهارتاش رو دهن نیما و خودمم دوتای آخر رو میخوردم...
سامیار تقریبا میتونست چهارتا لقمه رو توی دهنش نگه داره اما نیما عین خرگوش کوچولویی که لوپاش باد کرده داشت لقمها رو میجوید...
خنده ام گرفته بود...
اینکار من زوری بود و کسی حق سرپیچی نداشت...
وقتی دوباره لقمه ای رو سمت دهن سامیار بردم...
کلافه زد روی میزد و گفت:
بسه دیگه کامی فکم درد گرفت اینقدر جویدم!:/

خندیدم...
نیما هم به تبعیت از سامیار گفت:
منم لوپم درد گرفت ددی!:(

اخمی به سامیار کردم و گفتم:
بیا وقتی بزرگتر تو روی بزرگتر وایمیسته این بچهم یاد میگیره دیگه!:/

سامیار خندید و زد به بازوم و گفت:
خیله خب حالا بچم فقط گفت لوپش درد گرفته!:)

تایید کردم و گفتم:
من دارم به کوچولوتون که بدنش ضعیف شده و باید یکم بیشتر بخوره کمک میکنم و قصد کشتنش رو ندارم مطمئن باش!:/

نیما ریز خندید...
سامیار هم بعد قورت دادن لقمه اش و خوردن کمی چایی از روی میز بلند شد و ظرفای صبحونه رو جمع کرد و گذاشت توی ظرف شویی...
منم میز رو پاک کردم و به نیما گفتم بره لباس بیرون بپوشه...
همین که خواستم پام رو از آشپزخونه بزارم بیرون...
صدای شکستن اومد...
سریع برگشتم سمت سامیار...
سامیار گلوش رو داشت و دستش روی سینک بود...
وقتی داشت روی زمین میوفتاد سمتش پا تند کردم و گرفتمش...
نمیدونم این بیماری لعنتیش چرا اینقدر حاد بود و شاید گاهی اون تصادف و اون دوستش رو لعنت میفرستادم بابت این حالش!:/

کمکش کردم بشینه پیرهنش رو از تنش درآوردم...
اسپری آسمش رو برداشتم و بین لباش گذاشتم...
هر پیس از اون و بلعیدن اکسیژن توسط سامیار ترکهای قلبم رو بیشتر میکرد...هیییی!:(:/♡

کمی که حالت قرمزی صورتش برطرف شد بغض کرده نگاهم کرد...
طاقت این نگاهاش رو نداشتم...
شروع کردم به بوسیدن صورتش...
کمی عشق به بدن زخم دیده میزدم تا شاید فراموش کنه درد رو!:(♡

وقتی روی چشاش رو بوسیدم متوجه خیسیش شدم...
چقدر گرگ قوی و زیبای من بیچاره و ضعیف شده بود توی این چند روز!:(
پیشونیم رو چسبوندم به پیشونیش و نفس عمیقی کشیدم...
با صدایی پر از بغض...
🐺حس میکنم یه روز اگه پیشم نباشی کارم تمومه...

دستم رو روی لبش گذاشتم تا این حرفی رو که وجودم رو به آتیش میکشه نگه...
🐯سامیار من قویه و از پسش برمیاد مثه دفعه قبل و یکی مثه کامیارم عین کوه پشتشه...باشه عزیزم؟!:)♡

سری تکون داد که...
صدای ضعیفی به گوشم رسید...
🐰سامیاری خوبه؟!:(♡

لبخندی زدن و دستم رو سمتش دراز کردم که اومد سمتم...
توی بغلم گرفتمش و صورت بلوریش رو بوسید...
🐯مگه میشه من به این جنتلمنی باشم و سامیاری حالش بد باشه؟!:)♡

L💘VE's BERMUDAWhere stories live. Discover now