🐯کامیار🐯
تموم دیزایین رو درست چیده بودن.
از صبح کلی براش زحمت کشیده بودن و من و سامیار و نیما هم خوب به همه چیز نگاه مینداختیم.به پدر و مادر هامون ایمیل زده بودیم و خبر چنین جشن و اتفاق بزرگی رو که سرنوشتمون رو رقم میزد داده بودیم!
این میون خبر امیر هم برامون زیادی خوشحال کننده بود.
اینکه کیهان و امیر تصمیم به بچه دار شدن کرده بودن برامون شگفت زده و غیر قابل باور بود.
خب هنوز رابطشون عمری نداشت و به این زودی میخواستن همه چیز رو رسمی کنن از میزان زیاد علاقهشون بهم میگفت!بعد از حاضر شدن خودم رفتم سمت اتاق سامیار تا توی حاضر شدن بهش کمک کنم.
میدونستیم که باید تا محل اجرای مراسم همدیگه رو نبینیم و این یه رسم هست اما شرایط سامیار فرق داشت و بدون من نمیتونست!
خب اینم یکی از ویار های دوران بارداریش بود و سخت وابسته ام شده بود و یه دقیقه دور از من میموند زمین و زمان رو بهم میریخت!رفتم سمت اتاق و در زدم.
در رو باز کردم و وارد شدم.
روی تخت نشسته بود و توی خودش جمع شده بود.
رفتم سمتش و کنارش نشستم و بغلش کردم و گفتم:
چیشده قربونت برم؟!چرا ناراحتی؟!فکر کردم میخواد ناز کنه اما بهم تکیه داد و گفت:
دلم برات تنگ شده بود!خنده ام گرفت و گفتم:
آخه عشقم من که همینجام و همین چند دقیقه پیش پیشت بودم!اخمی کرد و گفت:
هیچ هم چند دقیقه نبود به اندازه یه دنیا بود!خندیدم و روی گرپنش رو بوسیدم و گفتم:
باشه هر چی عشقم بگه اصلا!ذوق زده لبخندی زد و برگشت سمتم و توی چشام نگاه کرد و گفت:
کامیار به نظرت خانواده هامون اگه بفهمن من...میدونستم میخواد چی بگه.
انگشت روی لب هایی گذاشتم که بوسیدنشون جزئی از حیات زندگیم بود و گفتم:
هر چی که میخواد بشه و هر جور که دلشون میخواد فکر کنن...من و تو و نیما و این فرشته کوچولو با هم زندگیمون رو میسازیم تا ابد...هوم؟!لبخندی با بغض زد و اشک هاش سریع جاری شد.
لبخندی به معصومیت بی حد اندازه اش زدم و اشک هاش رو پاک کردم و روی چشاش رو بوسیدم و پیشونیش رو بوسیدم.
بغض توی گلوم ترکید.
نمیتونستم ببینم غم توی چشاش باشه.
وقتی چشای پر شده ام رو دید صورتم رو با دست های پر مهرش قاب کرد و گفت:
اشکال نداره...اشکال نداره اگه کسی پشتمون نباشه...ما هستیم...هوم؟!لبخندی زدم و روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
حتما همینطوره عزیزدلم!لبخندی زد که بغلش کردم و سرش رو گذاشت روی سینه ام.
کمی آرامش نیاز داشت برای روبرو شدن به صحنه ای که میتونست هم نفس گیر باشه و هم رویایی!
با باز شدن در اتاق تعجبی نکردیم چون کسی جز نمیدونه نمیدونست باشه.
اومد و با نق نق گفت:
مامانی خوشگله خب نمیشه که همیشه ددی گندهه رو ماله خودت کنی که!
ESTÁS LEYENDO
L💘VE's BERMUDA
Romanceبرمودای عشق...!♡♡♡ عشقه دو تا مرد...!♡ عشقه دو مرد به پسری زیبا و فریبنده...!♡ ✓رابطه ی دو نفره ای که با اومدن نفر سوم به کل تغییر کرد...!^_^♡♡♡ _خیلی دوستتون دارم پسرای من!❤_❤ +نوچ من بیشتر دوستت دارم عشقم!♡_♡ =جر نزن ددی...من بیشتر ددی بزرگم رو دو...