♥36/2⚠️

205 40 4
                                    


🌙کیهان🌙

رادوین حالش بهتر شده بود و دیگه گریه نمیکرد.
امیر هم همونطور که جیسون گفته بود فقط فشارش افتاده بود و یه جور ترس و افت فشار شدید بود که اینجوری بهمش ریخت!

وقتی از روی تختش بلند شد با اخمی نگاهش کردم و گفتم:
بخواب امیر تازه حالت رو به راه شده!

نگاه معصومانه ای بهم کرد و گفت:
رادوینم...میخوام برم ببینمش!

سری تکون دادم و گفتم:
میرم میارمش...تو فقط دراز بکش و بلند نشو!

چشمی گفت که روی پیشونیش رو بوسیدم و با لبخندی لب زدم:
آخ که اگه چیزیت میشد زمین و زمان رو بهم میریختم!

لبخندی زد و دستم رو گرفت و سمت لباش برد و عمیق بوسید و گفت:
دوستت دارم مرد من!

دوی دلم قند آب شدبا دلبری هایی که همیشه میکرد و تمومی نداشت!
روی دستش رو با انگشت شستم نوازش کردم و گفتم:
بقیه ی عاشقانه هامون خونه و توی جایگاه مخصوص هوم؟!

خندید و گفت:
اگه خیلی بهت فشار میاد میخوای در رو قفل کنیم و بری رو کارم؟!

خندیدم و اخمی کردم و گفتم:
توله سگ من کی خوددار نبودم هان؟! یعنی اینقدر هولم که توی اتاق جیسون برمرو کار همسرم؟!

خندید که سری به نسونه ی تاسف تکون دادم و از اتاق خارج شدم.

وارد اتاق رادوین شدم و دیدم داره با پرستارش بازی میکنه و تموم اسباب بازی هاش روی تختش پخش شده.

با دیدنم جیغی زد و خندید که خندیدم و توی دلم قربون صدقه اش رفتم و پرستار هم خندید و گفت:
معلومه خیلی دوستتون داره و بهتون وابسته هست!

لبخندی زدم و رادوین رو بغل کردم و محکم روی لوپش رو بوسیدم و گفتم:
آره پسره باباشه دیگه...مرده کوچیک من!

پرستار لبخندی دوستانه زد و گفت:
دیگه نگرانش نباشین حالش خوب شده...فقط باید داروهاش رو به موقع بخوره!

تایید کردم و تشکری کردم و سمت اتاق جیسون راه افتادم.

به محض ورود جیسون با دیدن امیر دست و پاش رو گم کرد و تا بخواییم بهش برسیم سعی داشت از بغلم بپره بیرون.
به هول کردنش خندیدم و وقتی به امیر رسیدیم تقریبا پرید توی بغلش.

خندیدیم به حرکتش و امیر محکم توی بغلش فشردش و عطرش رو نفس کشید و گفت:
زندگی بابا...جونه بابا...من میمیرم تو چیزیت بشه...بابا هم عین تو افتاد روی تخت...

جیسون نق نق میکرد و با دکمه ی پیرهن امیر ور میرفت و نشون میداد داره باهاش همدردی میکنه!

خندیدیم به حرکتش و گفتم:
جیگر بابا تو کی اینقدر بزذگ و فهمیده شدی؟!

امیر لبخندی زد و روس مو هاش رو بوسید و گفت:
دیگه کم مونده تا بخواد چهار دست و پا و یا راه بره...دیگه قراره یه زلزله توی خونه داشته باشیم!

وقتی خندیدیم رادوین هم ذوق زده خندید و دست زد!

L💘VE's BERMUDAWhere stories live. Discover now