♥56⚠️

415 55 21
                                    

🐯کامیار🐯

کارای شرکت رو که ول کرده بودیم...
سهم سامیار و ارثیه پدرش هم با وکیلش گرفته بودیم...
خودمم سهمم رو بخشیدم و فقط بابت مدلینگ بودن و کاری که خودم کرده بود و حقوقی که میگرفتم سهمم از کار خودم رو برداشتم و نه از کار شرکت و ارثیه ی پدری!:/
به هر حال اونقدری درآورده بودیم که نیازی به ارثیه ی پدری نداشته باشیم!
حیفم فقط برای نیمایی بود که تازه میخواست توی شرکت کار کنه...
البته که بهتر شد و من نمیخوام تا وقتی من هستم و بزذگترشونم اون کار کنه!
کلافگیم رو توی آغوشش گفتم...
این بار بهتر از قبل نوازشم کرد...
با هر ناله و گلایه ای که میکردم میبوسید...
نوازش میکرد...
حرفای آرامش بخش میزد...
روی سینه اش رو بوسیدم...
بدنش سرد شده بود و میدونستم بخاطر نمدار بودنش و برخوردش با کاشی سرد حمومه...
توی چشای خیسش خیره شدم...
نوازش کردم اشکای روی صورتش رو و روی پلکاش رو بوسیدم...
🐯هر کاریت کنم نازدونه ای...باید بعد دعوا و هر کاری که کرده باشی و ناراحتم کرده باشی نازت رو بکشم و تو خودت رو واسم لوس کنی!:)♡

خندید و زد توی سینه ام و با لبای آویزون نگاهم کرد...
🐺لوس خودتی من فقط حساسم!:(

خندیدم و نزدیک لباش لب زدم...
🐯خب لوس بودن که بد نیست...اتفاقا باعث میشه زودتر از قبل یه لقمه ی چپت کنم...

هنوز حرفم تموم نشده بود که لبام به لباش برخورد کرد...
داغ بودم...
داغتر شدم...
بوسیدم...
بلعیدم...
راه نفس کشیدن از گرمای بدن زودی بسته شد...
سخت بود نفس کشیدن...
سخت بود دلکندن ازش...
با بوسیدنای پی در پی...
سمت وان بردمش...

🐺سامیار🐺

وقتی رون پاهام به وان برخورد کرد...
دستام رو دور گردنش حلقه زدم...
خندید و لباش رو روی گردنم گذاشت...
🐯اوممم گرگ زیبای من از افتادن تو آب میترسه؟!:)

از برخورد گرمای نفساش به پوست نازک گردنم...
چشام تار شد...
لذت توی وجودم به گردنش دراومد...
گردنم رو کج کردم تا فضای بیشتری بهش بدم...
با بوسه ای که روی استخون نازک گردنم زد و آهی که از میون لبام خارج شد...
جامون رو عوض کرد و توی وان خوابید...
از دستم گرفت و کشید سمت خودش...
روش افتادم...
از سرعت کارش...
هیجان زده خندیدم...
از گردنم گرفت و لبام رو اسیر دندونای تیزش کرد...
از لذتی که از بوسیدناش میبردم...
نالیدم...
بدنم بیقرار روی بدنش حرکت میکرد...
پایین تنهامون روی هم مالیده میشد...
تو اوج بودیم...
هیچکدوممون مکث نمیکرد...
هر کدوم شیفته تر به بوسیدن ادامه میداد...
آه و نالهامون و صدای نفسای سنگینموپ بود که توی حموم اکو میشد...
اما...
یهو صدای دراومد...
خمار بودیم...
برای رهایی دست و پا میزدیم...
تن پر نیاز به تنی دیگر نگاه میکرد...
توی وان نشستم...
کامیار رفت سمت در...
نیما بود!♡

با مظلومیت کامیاری که کمی عصبی بود رو نگاه کرد و خواست چیزی بگه که از بازوش گرفت و کشیدش داخل...
🐯د بچه میخوای بیای چرا مکث میکنی...حس و حال ددی رو پروندن تنبیه داره اونم چه تنبیهی!:/

نیما تخس نگاهش کرد...
🐰خب منم میخوام دیگه!:(

خندیدم و دستم رو دراز کردم سمتش...
🐺بیا ددی فدات بشه...خودت که میدونی ددی گندهه همیشه داغه نمیشه جلوش رو بگیرم تو بیای!:)♡

خندید و تایید کرد و سمتم اومد...
کمکش کردم لباساش رو دربیاره...
توی بغل خودم بین پاهام نشوندمش...
کامیار هم اومد سمتمون و پشتم نشست و من رو از پشت بغل کرد...
گردنم رو بوسید...
برگشتم سمتش و روی لباش رو بوسیدم...
نیما رو محکم تر به خودم چسبوندم و عطر موهای وانیلیش رو نفس کشیدم!♡~♡

عشق همین قاب بود و بس...
قاب سه نفره ای که یکی در آغوش یکی و دیگری در آغوش دیگری!♡♡♡

L💘VE's BERMUDATempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang