♥23⚠️

672 79 33
                                    

🐯کامیار🐯

گرم میبوسیدم...
بدنم و روحم از این جسم سیری نداشت!♡
هر بار که لمسش میکردم بیشتر از قبل تشنه میشدم!♡
باید رعایت حالش رو هم میکردم و این برام سخت بود که نمیتونستم تا ته رابطه برم!:/
ولی مگه عشق همین نیست؟!
تو اوج سختی برای کسی که دوسش داری از خود گذشتگی کنی و درد رو برای سلامتی اون با جوون بخری؟!☆~♡

بوسهام رو به گردنش و ترقوه ای خوش تراشش رسوندم...
آهی که از میون لباش شنیدم من رو داغ تر از قبل کرد و رفتم توی وان و از بازوش گرفتم و کشیدمش روی خودم...
خندید...
روی لبام رو محکم بوسید...
🐺میشه بیخیال حالم بشی و تا تهش بریم ببر هاتم؟!:)♡

خندیدم صورتش رو نوازش کردم و روی پلکش رو بوسیدم...
🐯بعد اونوقت به نیما کوچولو بر میخوره نمیخوره فدای چشات؟!:)♡

سری تکون داد و با چشای خاکستری خمار و گیراش بهم زل زد و در حالی که داشت دیوونه ام میکرد دستش رو روی عضوم حس کردم...
چشام بسته شد...
گیج شدم...
گنگ شدم...
وقتی چنگی ازش گرفت نتونستم خودم رو کنترل کنم...
از گردنش گرفتم و لبام رو محکم کوبیدم روی لباش...
خندید...
با ولع میبوسیدم و حتی گاز میگرفتم...
بیقرار مینالید و خودش رو روی بدنم تکون میداد...
اینکه موقع عشقبازی با من هیچوقت حالش بد نمیشد...
اینکه همیشه نوای و ناله ی لذت از میون لباش خارج میشد...
یعنی روح و بدنمون یکی بود و عاشقانه جسم و روح هم دیکه رو میپرستیدیم!♡~♡

دستم رو روی لوبای باسنش گذاشتم و همونطوری که لبام روی لباش حرکت میکرد و میبوسید باکسرش رو درآوردم...
بوسهاش رو عمیق تر کرد...
خندیدم...
سیلی به لوب باسنش زدم...
آهی کشید و خندید...
روی گلوش رو بوسیدم و مکیدم...
خمار توی چشای هم خیره شدیم...
🐯کامیار رو دیوونه میکنی...نمیترسی از شدت عشق به گرگش بمیره؟!:)♡

روی گردنم رو بوسید...
لبخندی دندون نما زد...
🐺نه چون ببر من جونش تمومی نداره...اون قول داده هیچوقت تنهام نزاره...هیچوقت!:)♡

با صدای در حموم...
متعجب به در خیره شدیم...
نیما بود!
دوباره در زد و با صدای خوابالویی...
🐰ددی من تنهایی میترسم بخوابم.!:(

سامیار اخمی کرد...
🐺اینکه نیما هنوز خیلی بچه هست و اونا اینقدر بیرحمانه ولش کردن قلبم رو به درد میندازه!:/:(♡

تایید کردم...
🐯ما اینجاییم که براش کم نزاریم و جبران کنیم دیگه!:)♡♡♡

🐺سامیار🐺

با لبخندی روی لباش رو بوسیدم و تایید کردم...
از روی کامیار بلند شدم و به سمت در رفتم...
در رو با مکثی باز کردم...
نیما توی یه چشم بهم زدم پرید بغلم...
ریز خندیدم...
یهو ترسید و هیعی کشید...
خواست فاصله بگیره که نزاشتم و محکم بغلش کردم...
خجالت زده سرش رو پایین انداخت...
خندیدم...
🐺کوچولوی من از ددیش خجالت میکشه؟!:)♡

توی چشام نگاه کرد...
گونهاش گل انداخته بود...
خماری چشاش بابت خواب هم به کیوتی چهره اش اضافه کرده بود!☆~♡
روی انگشت پاها ایستاد و روی لبم رو سریع بوسید...
🐰دوستت دارم ددی ببخشید!:(♡

از حرکت کیوتش قلبم به تپش افتاد...
محکم روی گردنش رو بوسیدم...
خندید و آهی کشید...
خندیدم...
🐺آخخخ هر چی ددی قربونش بره کمه!♡~♡

لبخندی زد...
اما سریع مظلوم نگاهم کرد...
🐰میشه زودی بیایین بیرون بغلم کنین و بخوابیم؟!:(♡♡

لبخندی با عشق بهش زدم و تایید کردم...
🐺آره عزیزم برو دراز بکش الآن میاییم!:)

بعد حرفم رفتم داخل حموم و در رو بستم...
کامیار انگار متوجه حرفامون شد که دستم رو گرفت و برد زیر دوش...
سریع موهام رو شستم و اونم با شامپوی بدن هم بدن خودش رو هم بدن. من رو شست...
شاید دیگه باید احساس مسئولیتمون پر رنگ تر میشد...
دیگه تنها نبودیم تا هر وقت هر کاری کنیم!^_^

وقتی از حموم اومدیم بیرون...
نیما خوابالو بالشتی رو بغل کرده بود و بهمون خیره شد...
خندیدم...
کامیار هم لبخندی زد و بعد خشک کردن بدنش و پوشیدن باکسری رفت سمت تخت...
نیما رو خیلی سریع توی آغوشش گرفت...
بدنش رو بو کشید...
🐯خرگوش خوشبو و خوردنی و ترسو؟!:)♡

نیما آروم زد روی سینه اش...
🐰نه...من فقط از تاریکی و تنهایی میترسم ددی کامیاری!:(

کامیار پیشونیش رو بوسید و موهاش رو نوازش کرد...
🐯دیگه از هیچی نترس...من و ددی خوشگلت که نمردیم!:)♡

نیما خندید...
از توصیف کامیار خندیدم و چشمکی بهش زدم...
بعد پوشیدن لباس زیرم پریدم روی تخت...
تخت بالا پایین شد...
نیما خندید...
روی گوشش رو بوسیدم...
🐺آخ فدای خنده اش!:)♡

کامیار به سقف خیره شد...
🐯فردا هر تایمی باشه باید بابت این خمار کردنم و درد پایین تنه ای که تحمل کردم...چند ساعت بهم برسین...شب بخیر!:/

از حرف تهدیدوارش اول شوکمون کرد...
بعد خندیدیم...
نیما متعجب و با خنده نگاهم کرد...
🐰ددی خیلی هات نیست؟!:)

سریع تکون دادم...
🐺شدیدا...ولش کنی هر ساعت میخواد!:)

وقتی کامیار داد زد...
با خنده چشامون رو بستیم...

L💘VE's BERMUDAWhere stories live. Discover now