♥49⚠️

381 54 8
                                    

🐺سامیار🐺

امیر با حرص به کامیار نگاه کرد...
⭐د لامصب من پزشکم و محرم و کلی بیمار داشتم و اولین بارم نیست میخوام به باسن بیمارم آمپول بزنم!:/

کامیار من رو به خودش فشرد...
🐯به من ربطی نداره من چنین اجازه ای نمیدم!:/

امیر کلافه بهم نگاه کرد...
⭐من بیخیال این آمپول زدنه میشم اما به این غول بی شاخ و دم بفهمون پزشک محرمه بیماره!:/

دلخور به کامیار نگاه کردم...
🐺خب کامی فکر کن رفتیم بیمارستان اونجا هم نمیزاشتی؟!:/

کامیار هوفی کشید...
🐯باشه اصلا اما چشام رو چشاته کج نگاه کنه کشتمت امیر خان!:/

امیر شیطون خندید...
⭐جون بابا تو فقط بکش...کیه که به این همه جذابیت بگه نه...

هنوز حرفش تموم نشده بود که کامیار با بالش زد توی سرش...
🐯امیر ببند!:/

چشمی گفت و خواستم برگردم که کارش رو بکنه...
یهو...
صدای جیغ نیما دراومد...
نگران بهش نگاه کردیم...
سریع با بغض و چشای اشکی نگاهمون کرد...
🐰میسوزه...هق هق!:(

به انگشت خونی و سوزنی که دستش بود نگاه کردم...
نگران رفتم سمتش...
امیر کلافه اومد سمتش و دستش رو گرفت...
با نگاهی به زخمش رفت سمت کیف و وسایل زده عفونی کننده رو بیاره...
کامیار عصبی اومد سمت نیما...
دستش رو گرفت...
🐯تا شما دست به کار بشین این بچه خونش میریزه رو زمین!:/

این حرف رو گفت و انگشتش رو کرد توی دهنش...
لبخندی به مراقبتای همیشگی و بی پایانش زدم...
نیما با گریه نق میزد...
🐰میسوزه...هق...انگشتم بوف شد...هق!:(

کامیار موهاش رو نوازش کرد و انگشتش رو صاف نگه داشت تا امیر پانسمانش کنه...
⭐بیا هی میگی بچه هست و بزار بازی کنه...اینم نتیجه اش...د خطرناکه!:/

کامیار چشمی تیز کرد براش که خندید...
🐯کوفت کارت رو بکن!:/

وقتی انگشتش رو ضده عفونی کرد و چسبی زد...
بهم گفت دراز بکشم...
کامی نیما رو که طاقت دیدن آمپول رو نداشت بغل کرد و برد بیرون...
با حس تیزی سوزن چشام رو بستم...
آخه چقدر لوس شده بودم که این چیز به این معمولی من رو به وجد میاورد؟!
آره دیگه از نوجوونی تا جوونی یکی مدام لوست کنه...نازت رو بکشه...بغلت کنه...بوست کنه...معلومه که خام میشی بچه میشی نازپروده میشی!:)♡☆

وقتی توی بدنم فرو رفت آهی آروم کشیدم...
اما وقتی موادش وارد شد...
بلند تر شد صدای ناله ام...
کامیار همون لحظه وارد شد و شنید...
امیر بعد درآوردنش و نگه داشتن پنبه روی خون اندک اون ناحیه بابت خروج سوزن...
وسایلش رو جمع کرد...
کامیار عصبی رفت سمتش و زد پس کله اش...
🐯مگه نگفتم یواشتر؟!:/

امیر با خندید پس کله اش رو ماساژ داد...
⭐خب من چیکار کنم میزان دردش به مواد توشه که میره تو بدنت داداشم!:)

کامیار چشم غره ای بهش رفت و اومد کنارم روی تخت خوابید...
اونقدر درد میکرد که نمیتونستم برگردم...
مظلوم توی چشاش نگاه کردم...
لبخندی زد و روی چشام رو بوسید...
🐯میکشم اون کسی رو که این چشا رو غمگین کنه!:)♡

لبخندی زدم...
🐺چشام باید شفاف و درخشان باشن تا چهره ی مرد عاشقم رو بهت نشون بدن مگه نه؟!:)♡

کامیار به شیطنتم خندید...
خودمم خندیدم...
امیر ادای حالت تهوه درآورد...
⭐عه عه عه اصلا حالم بهم خورد از این همه لاو پرونیتون...صد دفعه گفتم به منه سینگل رحم کنین...میرم خونه یا تو بیمارستان توهم میزنم و حالا بیا جمعش کن!:/

به غر غراش خندیدیم...

بعد مدتی پذیرایی از امیر و رفتنش...

سمت سرویس رفتم و بعد زدن مسواک و شست صورت سر تخت ولو شدم...

چشام رو بستم و داشتم به خواب میرفتم که...
دستای گرمی از پشت دور پیچیده شد...
بعدم به تنی پر از گرمی و عشق چسبیدم...
دستای کوچولویی هم از جلو دور تنم حلقه شد...
لبخندی به زیبایی عشقای زندگیم زدم!:)♡♡

نیما با بوسیدن لبام شب بخیری گفت و چشای دریاییش رو بست!♡

کامیار اما معلوم بود قصد خوابیدن نداره...
لب روی گردن گذاشته بوسه میزد...
بوسه میزد و بدن رو بی حس میکرد!♡

L💘VE's BERMUDAWhere stories live. Discover now