🐯🐺🐰⭐🌙

425 57 71
                                    

🌙کیهان🌙

خب دنبالش بودم...
همه جا پیگیرش بودم...
میدونستم هر لحظه میخواد چیکار کنه...
یکی از افرادم همیشه آمارش رو از دور و نزدیک برام با عکس و ویدیو میاورد...
اصلا همینجورم تونستم یه صندلی دقیقا کنارش بگیرم...
فکر نمیکردم اینقدر راحت بشه باهاش ارتباط گرفت...
کم حرف نبود اما خب زودم صمیمی نمیشد...
تا این حد دقیق میشناختمش و زیر نظرم بود!

میدونستم اگه بفهمه من کیم و چه جایگاهی توی زندگیش دارم...
حتی وقتی بفهمه همه ی زندگیش رو زیر نظر داشتم...
عصبی و ناراحت بشه...
شاید به بدترین نحو ممکن ردم کنه...
اون تنهاییاش رو بابت مادر من داشت...
توی بچگیش اذیت میشد...
حتی یادمه وقتی از ترس و تاریکی جاش رو خیس کرده بود...
مادرم حسابی زدش...
البته که بعد مرگ مادرش پدرم مجبور بود اون رو پیش ما نگه داره...
خب البته پدر هم راه درستی رو نرفت...
دو تا زن گرفتن اونم بدون رضایت حتی یکی از زنات...
چیز خوبی نبود و باعث شد هممون به شکلی ضربه بخوریم...
پدر وقتی ده سالش بود و زیر فشار و غرغرای مادرم نتونست دووم بیاره...
فرستادش خونه مادربزرگ که خارج از شهر بود...
توی یکی از روستاهای تبریز بود...
دلم براش تنگ میشد...
حتی بعد رفتنش از دوریش تب کردم...
بهم وابسته بودیم...
مادر و پدر کلی خرج دوا درمونم کردن...
پزشک نمیدونست چیکار کنه...
همه قطع امید کرده بودن...
تنها پدر میفهمید چه حسی دارم...
به بهانه ی دیدن مادربزرگ منم باخودش برد...
مادر چون نمیتونست آرایشگاهش رو ببنده و مشتریاش رو جواب کنه تهران موند...

🔙🔙🔙

توی ماشین به بیرون از پنجره نگاه میکردم...
خوشحال بودم...
پدر هم از شادیم خوشحال بود...
موهام رو نوازش کرد...
🌞پسرم خوشحاله داریم میریم دیدن داداشیش؟!:)

با ذوق خندیدم...
🌙آره بابایی...داداشی چشم خوشگلم خیلی کوچولوهه...دلم میخواد محکم بغلش کنم و روی لوپای سفیدش رو ببوسم و بگم چقدر دوستش دارم!:)♡

خندید...
روی سرم رو بوسید...
🌞خوشحالم پسرم عین باباییش اینقدر مهربونه...اصلا مردی شده و بزرگه واسه خودش!:)♡

خندیدم...
روی صورتش رو محکم بوسیدم...

میون راه خسته شدم...
چشام رو بستم و خوابیدم...

بعد از چند ساعت...
دستی روی شونه ام نشست...
تکونم داد...
با نق چشم باز کردم...
دیدمش!♡~♡

با جیغ محکم بغلش کردم...
خندید...
خندیدم...
محکم بوسیدمش...
روی صورتم رو عین خودم بوسید...
⭐داداشی دلم برات تنگ شده بود!:(♡

موهاش رو نوازش کردم...
🌙منم قربونت برم...منم دلم برای نگاهت...خندهات...بازیهامون تنگ شده بود!:(♡

یهو اشکی از پلکاش چکید...
هق هقاش اوج گرفت...
خودمم به گریه افتادم...
مادربزرگ با چشای بارونی بهمون چشم دوخت...
پدر هم سرافکنده به نقطه ای خیره بود!

با گریه لب زد...
⭐داداشی تنهام نزار...نرو...دوستت دارم...هق هق هق!:(♡

اشکاش رو پاک کردم...
روی چشاش رو بوسیدم...
🌙گریه نکن داداشی نمیره...داداشی دوستت داره!:(♡

🔙🔙🔙

بعد اون روز...
قول دادم درس بخونم...
پولدار بشم...
اونقدری که تنهایی بتونم از پس خودم بربیام...
بتونم مستقل باشم و یه خونه داشته باشم و اون رو بیارم داخلش و باهم زندگی کنیم...
سالها گذشت...
دوری از اون داشت خفه ام میکرد...
هر سالی که میگذشت بیشتر از همیشه توی ذهنم نقش میبست...
تا اونجایی که به این نتیجه رسیدم من از دوازده سالگی عاشقش بودم و فقط نمیدونستم چه حسیه دقیقا!♡

حالا دیگه سی سالمه...
میخوامش...
به عنوان یه برادر نه...
به عنوان تموم زندگیم...
اون ماله منه...سهم منه!♡

وقتی در اتاقم به صدا دراومد...
با لبخندی پر از عشق به در چشم دوختم...
اومد!♡
با لبخندی که زیباییش رو به رخ میکشید اومد نزدیکم و باهام دست داد...
⭐خوبین جناب؟!:)

لبخندی زدم و سری تکون دادم...
🌙از دیدن دوباره ات آره خوبم!:)

لبخندش بیشتر شد...
به کاناپه اشاره کردم...
تشکری کرد و نشست...
میدونستم چی دوست داره...
شکلات داغ و کیک شکلاتی دقیقا عین بچگیامون عاشق چیزای شکلاتی بود!:)♡

سمت تلفن رفتم و با منشی هماهنگ کردم...
🌙دو تا شکلات داغ و کیک شکلاتی!:)

با گفتن چشمش گوشی رو گذاشتم...
متعجب نگاهم کرد و لب زد...
⭐صبر کن ببینم یکم جالب شد برام که از کجا میدونین من اینا رو دوست دارم؟!:)

خندیدم...
کنارش نشستم و زدم رو شونه اش...
🌙ما اینیم دیگه!:)

🐯کامیار🐯

جواب آزمایشش اومده بود...
آروم و قرار نداشتم...
منتظ امیر بودم...
با دیدن راهرو و صدای قدماش سمتش دوییدم...
کف دست سمتم نشون داد...
⭐آروم باش خونسردیت رو حفظ کن...الآن میرم با جیسون حرف میزنیم!:)

تایید کردم...
وارد اتاق جیسون شدیم...
جیسون با لبخندی ازمون استقبال کرد...
اشاره کرد روی مبل روبروش بشینیم...
تایید کردیم و نشستیم...
ورقها رو به امیر داد...
امیر با دقت شروع کرد به خوندنشون...
در آخر با چشایی که از نهایت تعجب باز مونده بود بهمون نگاه کرد...
ورقه رو سمت جیسون گرفت...
⭐جیسون این درسته؟!یعنی خب این ممکنه ماله سامیار نباشه؟!یعنی...

جیسون خندید...
بلند شد و اومد سمتمون و زد روی دوش امیر...
🍀عجیبه اما واقعیه...خب من یه کیس اینجوری داشتم و خب کلی خرج دوا و دکتر کرد و آخر سر با یه آزمایش از آزمایشگاه تخصصی من متوجه شد که...

امیر بهم چشم دوخت و با صدایی که از ته چاه بیرون میومد لب زد...
⭐که بارداره! (◉ ◉)

حتی نتونستم بشنوم چه برسه بخوام درک کنم...
جیسون وقتی گنگیم رو دید با مهربونی لیوان شربتی دستم داد...
کنارم نشست و ورقه ی آزمایش رو بهم نشون دادو بخش به بخشش رو توضیح داد و گفت همشون نشون میده...
نشون میده که سامیار من یه رحم پنهانی داشته که جدیدا رشدش کامل شده و میتونه بچه داخلش پرورش پیدا کنه...
و اینکه ممکنه حالا باردار باشه و این درد و علائم تنها نشونه رشد رحمش نباشه و برای همون رشد جنین باشه! (✷ ✷)

ناباور به ورقه ی توی دستش چشم دوختم...
حتی نمیتونستم نفس بکشم چه برسه بخوام حرف بزنم...
توی مغزم فقط اسم سامیار اکو میشد...
اون...
اون چه ریکشنی داشت؟!
حتما اینا خوابه...
آره حتما یه رویاهه عجیبه!

L💘VE's BERMUDAHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin