♥62/2⚠️

186 24 0
                                    

🐯کامیار🐯

توی شرکت مشغول بررسی پرونده ها بودم.
حسابدار شرکت کارش رو درست انجام نداده بود و خودم باید دوباره همه چیز رو چک میکردم.
قطعا بدون مکثی اخراجش کردم و تنها با تماسی حسابدار جدیدی جایگزینش کردم.
برای شرکتی مثه شرکت ما که هم برندش برتر بود و هم سرمایه و سهامش هر کارمندی سریع جذب میشد.

غرق پرونده ها بودم که گوشیم زنگ خورد.
نیما بود.
با لبخندی برداشتمش و لب زدم:
جانم عزیزم؟!

با لحن پر استرسی لب زد:
کامیار باید خودت رو زودی برسونی... هر چی سامیار...هق...رو تکون میدم بیدار نمیشه...هق...

بدون حرف دیگه سریع خودم رو به آسانسور رسوندم.
سوار شدنم توی ماشین و راه افتادنم و رسیدنم به خونه همش چند دقیقه طول کشید.
حتی میون راه نزدیک بود به چند تا ماشین بزنم.
نیما از قبل در خونه رو برام باز کرده بود و با نگرانی وارد خونه شدم.

وقتی توی حال ندیدمش سمت اتاقمون پا تند رفتم.
روی تخت به پهلو خوابیده بود.
پایین تخت زانو زدم و دست روی صورتش گذاشتم که سرد بود.

نیما با ترس آهیلی که گریه میکرد رو بغل کرده بود و نگاهمون میکرد.
بغضی از ترس و دلهوره توی گلوم نقش بست و بغلش کردم.

سمت ماشین بردمش.
نیما پشت سرم دویید و کمکم کرد روی صندلی عقب ماشین بخوابونمش.
از خونه بیرون زدم.

دست هام هم دما با بدنش شده بود و نمیتونستم درست فرمون رو بچرخونم.
از توی آینه نگاهی به چهره ی غرق در بیهوشیش انداختم و قطره اشکی روی صورتم چکید.
دستم رو سمت دستش بردم و روی دستش رو بوسیدم و زمزمه وار لب زدم:
میدونی که بدون تو نتونم...هوم...گرگ خاکستریم؟!

L💘VE's BERMUDATempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang