♥16/2⚠️

280 42 4
                                    

🐺سامیار🐺

وقتی چشم باز کردم خیلی تشنه ام بود.
نیما کنارم خوابیده بود و انگار دیگه بیمارستان نبودیم!
بدن تنومند و پر از حس آرامش و عشق مردم بهم جسبیده بود و توی بغلش بودم!
لبخندی با بغض و عشق زدم.
دستی که دورم بود رو با دستم گرفتم و نزدیک لبام بردم و عمیق بوسیدمش.
اینکه هر دومون پیرهنی تنمون نبود خوشحالم میکرد اینجوری جسمم میتونست جسم عاشقش رو حس کنه و گرمای بدنش رو لمس کنه!

روی تار های طلایی پسرکم رو نوازش کرد که معصومانه آهیل رو بغل کرده بود و نفس های منظمش نشون میداد حسابی توی خواب و رویا پرسه میزنه!

روی بازوش که زیر سرم رود رو هم بوسیدم که این بار بوسه ای روی شونه ام نشست و دم گوشم زمزمه کرد:
خدا میدونه جونم به جونت بسته هست هی داره بازیمون میده...میدونه که هر خط و خشی که روت بیوفته یه دور میمیرم و زنده میشم...میدونه که نباشی نیستم...میدونه...

اینجای حرفش که رسید صدایی که بغض دار بود شکست و اشک شد روی گونه هاش!
نمیتونستم اشک هاش رو ببینم.
بیشتر خوپم رو بهش سپردم و چسبوندم.
عین پسر بچه ای بی پناه اشک میریخت و قطره های اشکش در حالی که یه طرف صورتش روی یه طرف صورتم بود روی گونه های من و با اشک هام ادغام میشد.
وقتی بوسه ای روی چشام نشوند و انگشت هام رو میون انگشت های دستی که دور تنم بود قفل کردم و لب زدم:
میدونی وقتی اشک هات میریزن جونم رو میگیری...نکن کامیار نمیتونم ببینمت اینجوری...چشم تو چشم شدن باهات سخت میشه وقتی اون نگاه پر از عشق و آرامشت...آشوب و سرخ و خونیه!

وقتی دست های کوچولوی نیما روی گونه های هر دومون نشست با لبخند تلخی نگاهش کردیم.
با بغض لب زد:
گریه دیگه نه ددی های خوشگلم...باشه؟!

کامیار روی دست هاش رو بوسید و هر دو چشمی گفتیم که با ذوق خندید و لباش روی لبای هر دومون رو بوسید.
روی شکمم رو هم بوسید و گفت:
اینم برای شما فسقلیه خوشگل!

و بعد روی گونه ی توپول آهیل رو بوسید و گفت:
اینم برای کیوتک جیش جیشوی خودم!

خندیدم به حرفش.
روی مو های ظریف و کم پشتش رو نوازش کردم.
با دیدن رنگ سرخ لباش یهویی هوس آلبالو کردم و یهویی با لحن پر از نازی لب زدم:
من آلبالو میخوام خب!

کامیار متعجب نگاهم کرد و گفت:
عزیزم فصلش نیست که از کجا بیارم!

لج کرده لب زدم:
میخوام...میخوام...میخوام...

نیما با خنده گفت:
ددی خب ویارشه نمیتونی بهش بگی نه...برو بستنی آلبالویی یا ترشک براش بخر!

کامیار آهی کشید و گفت:
من رو میون ابراز احساساتم دارین میفرستین سوپری؟!

هر دو سری تکون داددیم که سری به نشونه ی تاسف تکون داد و روی شکمم رو بوسید و گفت:
باشه پدرسوخته اون داداشت که تا بیاد نصفه عمرم کرد توهم اینجوری بدقلقی کن میرسه اون روزی که بگی ددی میشه با ماشینت برم بیرون و منم بگم نخیر گمشو تو اتاق درست رو بخون!

تا وقتی که از خونه خارج بشه یه ریز غر زد و خب چون صبح روز تعطیل بود و میدونستم کامیار واقعا این روز ها رو دوست نداره پاش رو از خونه بزاره بیرون!
هر دومون به غرغرهاش خندیدیم!

L💘VE's BERMUDAWhere stories live. Discover now