🐯🐺🐰⭐🌙

318 37 6
                                    

🐯کامیار🐯

یه هفته ای از اومدن خانواده هامون میگذشت.
امروز با کلی اشک و ناله ی مادر هامون تموم شد و با پروازی برگشتن به ایران و البته سمین موندش تا مدتی کنار سامیار باشه.
خوشحال بودم که یکی هست که از خانواده ی خودمونه و اینقدر درک بالایی داره و البته بخاطر تاثیر شغلش هم میتونست باشه!

سمین داشت به سامیار تو پوشیدن لباسش کمک میکرد و میخواست ببرتش بیرون و کنار ساحل قدم بزنن.
خب منم باید میرفتم سر کار تا به کار های شرکت رسیدگی کنم.
سامیار با غر غر رو بهم گفت:
کامی خب من نمیخوام راه برم یه چیز بهش بگو!

خندیدم و همینجور که داشتم کتم رو جلوی آینه قدی میپوشیدم لب زدم:
عزیزم خب اون بهتر از من میدونه چی برات خوبه!

با ناز رو ازم گرفت و گفت:
باشه اصلا نگاهم نکن...باهات قهرم!

آهی کشیدم و قبل اینکه مورد تهاجم غرغراش قرار بگیرم از اتاق زدم بیرون و قبل رفتن سمت ماشین توی حیاط نیمایی رو که داشت توی استخر بازی میکرد گفتم:
پسر بابا شیطونی نکنیا!

چشم با ذوق گفت و بوس هوایی برام فرستاد.
خندیدم و دستی براش تکون دادم و سوار ماشین شدم و از حیاط رفتم بیرون.

بعد رسیدن به شرکت سمت اتاقم رفتم و شروع کردم به رسیدگی کار های عقب افتاده که توی این مدت بخاطر مراسم و سامیار و وضعیتش بهشون نرسیده بودم!

🐺سامیار🐺

کنار ساحل شروع به قدم زدن کردیم.
فکرش رو هم نمیکرد یه روز توی این وضعیت قرار بگیرم و یکی از مهمترین اعضای خانواده ام همراهم باشه!
رو بهش لبخندی زدم که بازوم رو محکم گرفت و بهم چسبید و گفت:
به نظرت اگه مامان یه روزی بفهمه چی میگه؟!میگه حتما کامیار یه کاری کرده و یه چیزی توی بدنت گذاشته که به این وضع افتادی!

به حرفش خندیدیم و گفتم:
خودمم برام سواله که چجوری اینجوری شد؟!

لبخندی زد و وایساد که وایسادم و خیره توی چشام گفت:
مهم اینه الآن از چیزی که هستی راضی هستی!

سری تکون دادم و گفتم:
سمین گاهی فکر میکنم نمیتونم...

انگشت روی لبم گذاشت و گفت:
شیش خیلی هم میتونی!

خندیدم و با پلک زدن چشمی گفتم که خندید و بغلم کرد و گفت:
خیلی دوستت دارم داداشی!

دستم رو دور بدنش حلقه کردم و گفتم:
من بیشتر!

با صدای جیغ نیما بود که از بغل هم فاصله گرفتیم.
سمین نگران رو بهم گفت:
چیشد؟!

سوالی و پر استرس گفتم:
نمیدونم!

به سمت خونه دویید که منم با احتیاط سمتش دوییدم.
با رسیدن به حیاط دیدم نیما افتاده روی زمین و جکوب سگ جدیدی که برای نگهبانی گرفته بودیم رویش خیمه زده.
با ترس خواستم برم سمتش تا اسیبی بهش نرسونه که یهو دردم گرفت و نتونستم.
سمین با زرنگی چوبی برداشت و پرت کرد سمتش که جکوب رفت سمتش و با دندون گرفتش و اومد سمت سمین.
نیما با گریه توی خودش جمع شده بود.
با تحمل درد رفتم سمتش که اومد توی بغلم.
بغلش کردم و روی موهاش رو نوازش کردم و روی صورتش رو بوسیدم و دم گوشش لب زدم:
هیچی نیست قربونت برم...ددی اینجاست!

L💘VE's BERMUDATahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon