part 4

474 81 9
                                    

یونگی:
پوزخندی به وضعیت پیش اومده زدم. می دونستم توی این کمپانی کار می کنه ولی آخه واقعا لازمه کسی باشه که باید بیشترین ارتباط رو باهاش بگیرم؟
مسخرس! واقعا مسخرس... برم به جین هیونگ بگم قراره کسی که بدترین کارو در حقم کرده روش های بادیگارد شدن بهم یاد بده...
نفیمو کلافه بیرون دادم و وارد بیمارستان شدم. مقصدم جایی جز اتاق ته نبود. در رو باز کردم. تهیونگ که روی تخت دراز کشیده بود با دیدن من از جا بلند شد و گفت: هیونگ چقدر زود اومدی!
روی صندلی کنارش نشستم و به صورت بی رنگ و رویش نگاهی انداختم. گونه کمی بر آمده اش را نوازش کردم و جواب دادم: خیلی چیز مهمی نبود واسه همین زود تر اومدم... تو چی شد جاتو با وی عوض کردی؟
_ خب خسته شدم اونجا بهش گفتم حاضری دوباره جامون رو عوض کنیم اونم گفت من هر وقت بگی این کارو می کنم... نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود...
خندیدم و پرسیدم: مگه شوگا پیشت نبود؟
لباشو با حالت کیوتی جلو داد و گفت: چرا ولی خیلی ناراحت بود. هرچی هم که ازش پرسیدم چرا ناراحتی گفت از یونگی بپرس... چی شده هیونگ؟ نکنه تو هم مثل اون ناراحتی به روم نمیاری؟
- قصه‌ش تقریبا طولانیه بعدا برات تعریف می کنم... وی می گفت با یکی دوست شدی. خوش گذشت؟
- آرخ هیونگ با یه گرگ خاکستری دوست شدم اسمش جی کی بود.... خیلی خوب بود... همش باهام بازی می کرد... حسابی لوسم می کرد و قربون صدقه‌م می رفت... می گفت خیلی کیوت و خوشگلم ... من دلم قیژی ویژی می رفت... ولی هیونگ یادم بود بهم گفته بودی نزارم آلفاها خیلی بهم نزدیک شن واسه همین اگه یه ذره لمساش زیاد می شد جلوشو می گرفتم.
- لوشو کشیدم و گفتم: الان از کیوتی تو دل منم قیژی ویژی رفت دونگسنگ خوشگلم... آخه تو چقدر با مزه ای!
هنوز لبخند از روی لبم پاک نشده بود که با گیج رفتن سرم ناله ای کردم‌ و اونو بین دستام گرفتم. ته با نگرانی پرسید: هیونگ حالت خوبه؟
شقیقه هامو ماساژ دادم و گفتم: نمی دونم... یه لحظه سرم گیج رفت.
تهیونگ که انگار می دانست مشکل چیه گفت: هیونگ بگو که بعد از اون یه مثقال صبحونه ای که خوردی چیز دیگه ای هم ریختی تو اون شکمت!
اوه... نکته قابل توجهی بود. نگاهی به ساعت انداختم. °۱۸:۰۰° الان نزدیک به ۱۲ ساعت بود چیزی نخورده بودم.‌
- نخوردی مگه نه؟
به آرومی سری تکان دادن و منتظر شروع غر غر هاش شدم...
- آخه هیونگ من بهت چی بگم؟ خودم پیشت نباشم تا ده روزم‌ غذا نمی خوری نه؟ پاشو! پاشو برو یه چیزی بخور! تا یه چیزی نخوردی حق نداری برگردی!
بیخیال الان می خواد منو به خاطر غذا نخوردن از اتاق بیرون کنه!
فورا مخالفت کردم: یااا! کیم تهیونگ!می خوای...
نزاشت حرفمو کامل کنم و پرید وسطش: این جدی ترین حالت زندگی منه هیونگ! میری یه غذای درست و حسابی می خری و میای همین جا جلوی خودم تا تهش رو می خوری! حق نداری حتی یک ذره‌ش هم هدر بدی!
با اخم کیوتی بهم زل زده بود و دستور می داد و من در حالی که سعی داشتم وسط حرفام نخندم، گفتم: باشه باشه! واسه تو هم غذا بگیرم؟
تهیونگ اینبار واقعا عصبی گفت: معلومه! نکنه می خواستی بیای جلوم تک خوری کنی؟
دوباره خندیدم: من غلط اضافه بکنم...
ته با لبخند مستطیلی گفت: آفرین هیونگ خوشگلم...
بدون حرف دیگه ای از اتاق بیرون اومدم.
«اگه تهیونگ رو نداشتیم چیکار می کردیم؟»
به حرف شوگا خندیدم و گفتم: از افسردگی می مردیم...
«افسردگی؟ از گشنگی می مردیم!»
- اینم حرفیه!
وارد رستوران بیمارستان شدم و بعد از سفارش دادن یه مرغ سوخاری گوشه ای نشستم تا آماده بشه.
مرد آشنایی رو دیدم. اگه درست یادم باشه اسمش جئون جونگ کوک بود. اون دیگه اینجا چیکاز می کنه؟
«حس گرگیم میگه آدم خوبیه.»
- حس گرگیت درمورد هوسوک همینو ‌می گفت ولی دیدی آخرش چیکار کرد؟ بهترین کار اینه که زیاد به کسی نزدیک نشیم...
شوگا ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت: آخه اون جفتمون بود... ‌نمی تونستم حس بدی داشته باشم.
- اون که جفتمون بود این بلا رو سرمون آورد اینا که نسبتی هم باهاشون نداریم.
«حالا من یه چیزی گفتم تو می خوای تا آخر تخریبم کنی؟»
-نه فقط سعی دارم حرصتو در بیارم... چرا باید وقتی اون آلفا لعنتی اومد سمت‌مون مثل دیوونه ها بپر بپر کنی؟
«خب الفام بود... هوسوک نبود آلفا هوپیم بود!»
- مطمئنی؟
«اوهوم... دل آلفام شکسته بود... می خواست بغلمون کنه... می خواستم بین بازو هاش له بشم... خیلی دلم براش تنگ شده... کاش می ذاشتی حداقل دستشو بگیرم... دلم برای رایحش پر می کشه... می خوام تو بغلش باشم... توسط ناز و نوازش بشم... مثل قدیم لوسم کنه... می دونی چقدر وقتی کسی لوسمون نکرده؟ یون لطفاً! فقط بزار منو جی هوپ همو ببینیم... فقط یه بار یونی فقط یه بار...
با دیدن اشک های بزرگی که از چشمای کهربایی گرگیش می ریخت، با ناراحتی سرم رو پایین انداختم. منم ناراحت بودم‌.‌اصلا دوست نداشتم جی هوپ هم به خاطر خطای هوسوک تنبیه بشه ولی... نمی تونستم اجازه همچین دیداری رو هم بدم... تازه این حرفای شوگا تموم شده بود چرا باید دوباره می دیدیمش؟!
با صدا شدنم توسط صاحب رستوران از افکارم بیرون اومدم. با بی توجهی به زجه های شوگا که قلبمو خراش می داد تونستم کمی چهرمو عادی نشون بدم... به سمت اتاق ته راه افتادم اما قبل از رسیدن دکترش را دیدم پس به سرعت سمتش رفتم.
- آقای یانگ؟ کمی وقت دارید؟
- اوه آقای مین... اتفاقی افتاده؟
لبخندی زدم و گفتم: وضعیت ته... خوبه؟ مشکلی پیش نمی یاد؟
- وضعیتش خیلی بهتر از اون چیزیه که می تونست باشه... موقعی که با اون زخم آوردیش بیمارستان گفتم الانه که به خاطر شرایط قلبش اتفاقی براش بیوفته یا حتی زنده نمونه اما همین که مثل قبل شر و شیطون شده یعنی حالش خوبه...
- قلبش چطور؟ بررسی تکردید؟
- اگه از ترس و اضطراب دور باشه بهتون قول می دم حالش خیلی زود خوب بشه... راستی بهم نگفتین چی شد که تا دم سکته قلبی رفت و قلبش بیمار شد.
با غمی که در صدام معلوم بود شروع کردم به توضیح دادن: حدود دو سال پیش... همه خانواده‌ش توی یه تصادف مردن... بعد از شنیدن خبرش همونجا حالش بعد شد و افتاد... بعضی از دکترا می گفتن اگه اون لحظه اون دکتر وسط خیابون موقع رسیدن خبر به ته ننبود و یه سری کمک اولیه انجام نمی داد الان ته زنده نبود... هنوزم وقتی به اون لحظه فکر می کنم دست و پام از استرس می لرزه...
____________________________________
های👋
لطفاً از این پارت با ووت و کامنت هاتون حمایت کنید ❤️

I'm not omega Where stories live. Discover now