part 79

297 44 17
                                        

در همان لحظه که یونگی سعی می‌کرد برای چند دقیقه آرامش پیدا کند، در خانه‌ای که تا چند ساعت پیش پر از صدای خنده و شادی بود، وضعیت کاملاً متفاوتی حاکم بود. بوی باروت و خون در فضا پیچیده بود و صدای فریادها و شلیک گلوله‌ها از هر طرف به گوش می‌رسید.

نامجون، نفس‌زنان و با صورت عرق‌کرده، در حالی که دستش روی زخم بازویش بود، جین و هوسوک را یکی‌یکی به سمت زیرزمین کشاند. جین که از ناحیه ران تیر خورده بود، به سختی خودش را روی پا نگه می‌داشت و بازویش را دور گردن جونگ‌کوک حلقه کرده بود. هوسوک که از ناحیه شکم مجروح شده بود، با دندان‌هایی که روی هم فشرده بود، سعی می‌کرد صدای ناله‌اش را خفه کند.

نامجون در حالی که در زیرزمین را باز می‌کرد، زیر لب به خودش گفت: «فقط چند دقیقه بیشتر... فقط چند دقیقه تا بتونم همه‌تونو به یه جای امن برسونم.»

با احتیاط هر سه نفر را داخل زیرزمین منتقل کرد. زیرزمین، فضایی کوچک و تاریک بود که قبلاً به عنوان انبار استفاده می‌شد. چند جعبه و قفسه خالی در اطراف قرار داشت. نامجون با عجله جین را روی زمین خواباند و به سمت هوسوک رفت که دیگر نمی‌توانست خودش را سر پا نگه دارد.

جین با صدای ضعیفی گفت: «برو به بقیه کمک کن... من خوبم...»

اما نامجون به حرفش توجهی نکرد و به زخم روی رانش نگاه کرد. خونریزی شدید بود و باید سریع جلوی آن را می‌گرفت. نگاهی به اطراف انداخت و از یکی از قفسه‌ها یک پارچه کهنه پیدا کرد. پارچه را به سرعت پاره کرد و زخم را محکم بست.

هوسوک، که صورتش از درد سفید شده بود، زمزمه کرد: «نامجون هیونگ... باید برگردی بالا... بقیه به کمک نیاز دارن...»

نامجون با خشم به او نگاه کرد. «نه تا وقتی که مطمئن بشم شما زنده می‌مونید.»

او به سرعت به سمت قفسه دیگری رفت و یک جعبه کمک‌های اولیه پیدا کرد. هرچند تجهیزات زیادی نداشت، اما تلاش کرد تا حد ممکن زخم‌های آن‌ها را تمیز کند و جلوی خونریزی را بگیرد.

چشمان جین به سختی باز مانده بود. با صدای ضعیفی گفت: «بچه‌ها... از یونگی خبری داری؟»

نامجون لحظه‌ای مکث کرد. «نمی دونم فقط امیدوارم حالشون خوب باشه و تونسه باشن فرار کنن.»

صدای تیراندازی از بالای سرشان بیشتر شد. نامجون به سمت پله‌ها نگاه کرد و زیر لب گفت: «باید برگردم بالا.»

هوسوک با دستش، بازوی نامجون را گرفت. «مراقب باش... نامجون، هر کاری که می‌کنی، زنده برگرد...»

نامجون سری تکان داد و با سرعت از زیرزمین خارج شد، در حالی که در دلش دعا می‌کرد بتواند برای محافظت از خانواده‌اش بجنگد و همه‌شان زنده از این جهنم بیرون بیایند.

بعد از بیرون رفتن نامجون از زیر زمین هوسوک تمام توجه‌ش رو به جین داد. با دیدن چشماش که کم کم روی هم می رفت، صدایش زد و گفت:«جین هیونگ باید بیدار بمونی!»
جین با شنیدن صدای هوسوک دوباره چشمانش را باز کرد اما بدنش رفته رفته بی حال تر می شد و پلک هایش سنگین وزن تر از این بود که بتواند آنها را باز نگه دارد.
هوسوک با بی حالی توی جاش نیم خیز شد. صورتش را از درد در هم کشید و با دست خونی اش موبایل رو از جیبش بیرون آورد. به سختی اسم یونگی رو از بین مخاطبینش پیدا کرد.
صدای خواب آلود و نگران یونگی پشت تلفن پخش شد:«چی شد هوسوک؟ تونستید از اونجا نجات پیدا کنید؟» هوسوک تمام تلاشش را کرد تا صدایش نلرزد و گفت:«یونگی لطفاً گوشی رو بده به یونا تا با جین هیونگ صحبت کنه.»
یونگی همینطور که بلند می شد تا بره دنبال یونا پرسید:«چی شده هوسوک؟ چرا صدات انقدر بی جونه؟»
هوسوک به سختی آب دهنش رو به سختی قورت داد:«یونگیا فعلا کاری که بهت گفتم رو انجام بده بعدا برات همه چیز رو توضیح می دم.» در دلش اضافه کرد:«البته اگه زنده موندم.» بعد از این به جین نزدیک تر شد و گفت:«جین هیونگ چشماتو باز کن... یونا باهات کار داره نمی خوای که بی جواب بذاریش؟»
جین با شنیدن این حرف چشماش رو دوباره در حد چند میلی متر از هم جدا کرد. صداهای پشت تلفن را می شنید اما خیلی توانایی تحلیلشون رو نداشت.
- پاپا عمو یونی مالو آورده یه ژای ژدید... یه آژومایی اینژاس می گه مامان عمو یونیه! تو مودونستی؟
- آره عزیزم...
جین با صدایی که. از ته چاه می آمد جواب داد و یونا با ذوق به ادامه حرفاش ادامه داد:«تازه بابای عمو یونی هم هس... مامانش دوفته به من قلاله(قراره) داداشش هم بیاد باولت میسه؟
جین اینبار تلاش برای جواب دادن به حرف یونا نکرد اما گفت:«یونا به پاپا یه قولی میدی؟»
یونا با کنجکاوی پرسید:«شی سده پاپایی؟»
- یونا اگه من یه روزی پیشتون نبودم مواظب آپات باش... می دونم خیلی قویه ولی ممکنه خراب کاری هم بکنه پس اگه همچین کاری کرد دعواش نکنیا...
یونگی از اون طرف در حالی که صداش از بغض می لرزید اعتراض کرد:«هیونگ این حرفا چیه به بچه می زنی؟»
جین سرفه‌ای کرد کرد و گفت:«بزار حرفمو بزنم یون...» به سختی آب دهنش رو قورت داد و دوباره مشغول نصیحت کردن یونا شد:«اگه به وقت خدایی نکرده مجبور شدید با عمو یونی زندگی کنید الکی با ته هیون دعوا نکن و عمو تو اذیت نکن خوب؟ تو از ته هیون بزرگ تری پس مواظب اونم باش. وقتی نی نی کوچولو عمو هم به دنیا اومد تو مواظبشون باش باشه؟»
یونگی بدون اینکه کنترلی روی اشکاش داشته باشه بهشون اجاره ریختن داد. یونا بی خبر از دلیل حرفای جین پرسید:«پاپا چلا شما باید بلید؟»
هوسوک با غم مشهودی که توی صداش مشخص بود گفت:«پاپا داشت شوخی می کرد عزیزم تو نگران نباش.»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
های 👋🏻
من دوباره اومدم🙄
تعداد کامنتا و ووتاتون کم بشه یه هفته می رم دیگه بر نمی گردما...

Zahra._.amini88
این پیج اینستامه توش نقاشیام از بی تی اس و... رو می زارم اگه دوست داشتین یه نگاه بندازید

I'm not omegaWhere stories live. Discover now