تهیونگ:
تا الان چهار تا وسیله رزرو شده رو سوار شده بودیم. ترن هوایی، یو، از اون اژدها بزرگا که من هیچ وقت یاد نگرفتم اسمش چیه و در آخر بازوی چرخان که حسابی سرش حالم بد شد. آخرین بلیطی که داشتیم برای چرخ و فلک بود که خیلی آروم حرکت می کرد و یه دور کامل می چرخید. در واقع یه فضای رمانتیک برای زوج ها می ساخت و این چیزی بود که من بهش نیاز داشتم... البته هوسوک هیونگ ترجیح داده بود توی این یکی بازی همراهیمون نکنه و بره بخش کودکان دنبال یونگی که البته بهش حق می دم. من، چیم و کوک یه اتاقک و نامجین هم توی یه اتاقک.
مدت زیادی از شروع حرکتش نگذشته بود که گفتم: کوکی... مینی...
در یه لحظه نگاه هر دوشون روم افتاد. نگاه های جدی و منتظرشون بهم استرس وارد می کرد اما تصمیمم رو گرفته بودم... دیگه باید بهشون می گفتم.
- باید یه چیز مهمی بهتون بگم اما قبلش باید بهم قول بدید واکنش بدی نشون ندید...
مینی فورا قبول کرد. کوک هم بعد از کمی فکر کردن گفت: در مورد واکنشم قول نمی دم اما این اطمینان رو بهت می دم که نمی ذارم جی کی بیرون بیاد...
همین خیلی بود. اینطوری حداقل مطمئن بودم جنگ راه نمی یوفته... اول می خواستم براشون توضیح بدم ولی همون روشی که به جین هیونگ گفتم منطقی تر به نظر می یومد. البته اول نمی خواستم به جین هیونگ بگم... قرار بود به یونی هیونگ بگم که بادیگاردمه ولی موقعی که خیر بارداریش بهم رسید از تصمیمم برگشتم. افکارم رو همراه با نفسم بیرون فوت کردم و گوشیم رو توی صفحه پیام های اون عوضی دستشون دادم. در واقع اون ها کنار هم روبروی من نشسته بودن و کار راحت می شد.
با دیدن اخم های توی هم رفتشون مضطرب سرم رو پایین انداختم و مشغول جویدن ناخن هام شدم.
- ته... واقعا لازم بود ازمون پنهانشان کنی؟
جیمین پرسید و منتظر بهم خیره شد. سرم رو پایین تر انداختم و گفتم: آخه اولش فکر نمی کردم کار به این پیام های تهدید آمیز برسه...
کوک پرسید: کس دیگه هم می دونه؟
- جین هیونگ و نامجون هیونگ...
با شنیدن این نلمجون هیونگ اخماش توی هم کشیده شد. یکدفعه داد زد و باعث شد از جا بپرم: واقعا ته؟! از نامجون هیونگ ازت دور تریم؟
اشک توی چشمام جدید شد و متقابلاً داد زدم: خب من از همین رفتارت می ترسیدم که تا الان بهت نمی گفتم دیگه! اونا بغلم کردن و بهم گفتن نگران نباشم... گفتن مواظبمن اون وقت تو به عنوان جفتم داری سرم داد می زنی! به جای اینکه آرومم کنی...
با فرو رفتن توی بغل جیمین دیگه چیزی نگفتم و به اشک هام اجازه ریختن دادم. جونگکوک هنوز توی شوک گوشهای ایستاده بود. جیمین بهش اشاره کرد تا به سمت من بیاد. جونگ کوک کنارم نشست و بوسهای روی مارک خودش گذاشت.
- می تونی به داد زدنات ادامه بدی...
- پس باید ناز بکشم ها؟
بعد از حرفش دستم رو توی دستش کشید و گفت: بیا یه معاملهای کنیم...
کنجکاو شدم. گرچه معامله های جونگ کوک معمولاً به سکس خطم می شد ولی اینبار همه چیز به نفع منه پس مشکلی نیست...
- می شنوم...
- یه کاسه بستنی توت فرنگی مخصوص مهمون من...
- جذبم نکرد خودم می رم می خرم...
- پس مجبورم برم سراغ راه حل آخرم... جیمینا... قصد دارم امشب کمی به خودمون و امگا کوچولو لذت بدیم... تو یه تنبیه طلب داشتی مگه نه؟ کنترل من دست ته و کنترل ته دست مینی. چطوره؟
- من که مشکل ندارم... باید ببینیم امگا کوچولو چی می گن...
پیشنهاد خوبی به نظر می یومد. از آخرین باری که من کنترل بخشی از رابطه رو توی دست داشتم یک سالی می گذره... معمولاً مثل یه امگای مطیع زیرشون ناله می کردم... چی دارم می گم خی من به هر حال یه امگای مطیعم و کنترل رابطه برام سخته و معمولا زیر سلطه آلفا و بتام می مونم...
- خیله خب... به همراه یه روز نگه داشتن ته هیون... کی خوام برم خونه یونی هیونگم بمونم...
جونگ کوک اعتراض کرد: ولی این شد سه تا چیز!
- دو تاعه؟!
- یه روز نگه داشتن ته هیون، یه رابطه اون حالتی و یه روز ندیدنت... این شد سه تا!
بعد از این حرفش خنده سه تاییمون رفت هوا.
. . . . . . . . . .
های 👋🏻
یه سوال
یه دختر آلفا با یه پسر امگا می تونن با هم باشن؟
حقیقتا ذهنم درگیر شده😔
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionیونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷ ساله شاد و بغ...