Part 77

128 36 14
                                    

صبح روز بعد

خورشید تازه طلوع کرده بود و نور ملایمش از پنجره‌های بزرگ خانه به داخل می‌تابید. صدای خنده و شادی از گوشه‌های مختلف خانه شنیده می‌شد. همه به نوعی مشغول کارهای صبحگاهی‌شان بودند، اما فضایی گرم و خانوادگی در کل خانه جریان داشت.

یونگی و جین در آشپزخانه بودند و مشغول آماده کردن صبحانه بودند. یونگی که دستکش آشپزی پوشیده بود، در حالی که پنکیک‌ها را در ماهیتابه برمی‌گرداند، گفت: هی جین، پنکیک‌های من از پنکیک‌های تو بهتر شده، قبول کن!

جین که مشغول بریدن میوه‌ها بود، با خنده گفت: رویای قشنگیه یونگی. ولی هنوز راه درازی داری تا به سطح من برسی.

یونگی چاقوی کوچکی را برداشت و گفت: باشه، باشه، من مسابقه نمی‌دم. ولی این یکی رو بچه‌ها بیشتر دوست دارن، ببین!

جین با لبخند سر تکان داد و یک تکه میوه را در دهانش گذاشت: خب، همین که همه خوشحال باشن کافیه. راستی، بقیه صبحونه‌ها آماده‌ست؟ تهکوکمین همیشه گرسنه‌تر از بقیه‌ن... میدونی که؟
یونگی سری تکون داد.

نامجون و هوسوک در گوشه‌ای از نشیمن نشسته بودند و برگه‌ای را که پر از یادداشت بود، بررسی می‌کردند. هوسوک با صدای بلند گفت: خب، پارک آبی که قطعاً باید بریم. یونا و ته هیون دیروز کاملاً مشخص کردن که برنامه اصلی‌مون همینه.

نامجون که یک لیوان قهوه در دست داشت، خندید: آره، ولی باید ساعت‌ها و مکان‌ها رو دقیق هماهنگ کنیم.
هوسوک سری تکان داد و با خودکارش چیزی روی کاغذ نوشت: پس برای صبح جمعه پارک آبی رو قطعی می‌کنیم. بعد از ظهر رو هم آزاد بذاریم که هر کی خواست برای خودش کاری انجام بده.

نامجون لبخندی زد و گفت: عالیه. فقط باید مطمئن بشیم که یونگی تهیونگ و جین هم وقت کافی برای استراحت دارن.

هوسوک با آرامش روی شانه‌اش زد: نگران نباش، من حواسم بهش هست.
جیمین، جونگ‌کوک و تهیونگ در اتاق بازی بودند و یونا و ته‌هیون را سرگرم می‌کردند. تهیونگ با صدای بلند گفت: خب، بچه‌ها، کی آماده‌ست تا برج لگوها رو تا سقف بسازه؟

یونا با هیجان دستش را بالا برد: من! من موتونم!

ته‌هیون با اخم کوچکی به لگوهایش نگاه کرد و گفت: ولی بایت حواشمون باشه که خراف نشه هیش کوبونشون.

جیمین با خنده کنارشان نشست و گفت: هر کسی که برجش رو بیشتر از پنج دقیقه نگه داره، برنده‌ست!

جونگ‌کوک که خودش مشغول ساختن یک برج کوچک بود، با شیطنت گفت: ولی من از حالا می‌دونم که برنده منم!

بچه‌ها با هیجان بیشتری به کارشان ادامه دادند و تهیونگ از کنارشان نگاه می‌کرد و مراقب بود که لگوها روی زمین پخش نشود.

I'm not omegaWhere stories live. Discover now