part 9

335 47 14
                                    

- اینجا اتاقته؟
- اوهوم... قشنگه؟
یونگی با دقت بیشتری به اطراف نگاه کرد و با دیدن پوستر هایی از انواع بادیگارد ها، بی توجه به سوال آلفا پرسید: می خوای بادیگارد بشی؟
- آره همین الان هم دارم دوره‌ش رو می بینم. دوست داری شوهرت بادبگارد باشه؟
- باحاله... شوهرم با یه کت و شلوار تمیز و مرتب در حالی که یه کلت زیرش داره بیاد تو خونه...
- نکنه یه عشق مافیایی می خوای؟
- عشق مافیایی؟ به نظر جالب میاد.
- یعنی عشقم تحملشو داره؟  تحمل جنگ خون ریزی، درد و استرس؟ 
یونگی کمی فکر کرد و جواب داد: یه زندگی اکلیلی رو ترجیح میدم. 
- منطقی به نظر میاد... یه امگای کیوت با یه زندگی اکلیلی. 
یونگی با سر تایید کرد و نگاهش را به ساعت داد.
- اوه اوه! من بدوَم برم خونه که مدرسه هم می رفتم الان خونه بودم. 
هوسوک فورا بلند شد و گفت: بیا می رسونمت. 
بعد از خداحافظی با مادر هوسوک از اتاق بیرون رفتند و سوار ماشین شدند. 
- یونگیا واست آدرس می فرستم واسه شب بیا بریم بیرون. 
- یاااا! یعنی نمی خوای خودت شخصا بیای دنبالم؟ 
- معذرت می خوام یون... وقت نمی کنم. 
یونگی لبخندی زد و جواب داد: اشکالی نداره... 
هوسوک ماشین را جلوی در خانه یونگی نگه داشت. یونگی قبل از پیاده شدن، روی صندلی اش نیم خیز شد و بوسه طولانی ای روی لب های آلفایش گذاشت. هوسوک اولین شوکه شد ولی بعد با لذت پسر را همراهی کرد. خشن می بوسید و به پسر کوچکتر اجازه همراهی نمی داد. 
- هیونگ آه من... 
- حرف نزن یونگز... فقط همراهیم کن. 

دوباره لب‌هاشون به هم متصل شد... گرم و خیس بود. هوسوک  بدون مقاومت باهاش همراهی کرد. کم پیش میومد یونگی همچین واکنشی نشون بده. در واقع کم پیش میومد یونگی برای چیزی پیش قدم بشه.
بوسه به جدال زبون هاشون کشیده شد.... با حس کم آوردن نفس فاصله گرفت. 
یونگی لبخندی زد و گفت: اولین بوسه زندگیم تقدیم به بهترین آلفای دنیا...
- این سوپرایزم بود مگه نه؟ 
بلند خندید و گفت: آفرین آلفای باهوشم. 
لحظه ای سکوت برقرار شد و بعد از اون یونگی گفت: عاشقتم... 
هوسوک هم با لبخند جواب داد: منم عاشقتم. 
یونگی بعد از خداحافظی سریعی از ماشین پیاده شد. 
هوسوک برای مدتی هملن جا نشسته بود و از ذوق اولین بوسشان در خود نمی گنجید. این لحظات خوش برایش با به صدا در آمدن تلفن به پایان رسید.
«الو... سلام هوسوک...»
- سلام... چه کار داشتی زنگ زدی؟
«گفتی دیگه خودت نمی خوای راتت رو با من بگذرونی چون امگاتو پیدا کردی خب من که یه همچین شانسی ندارم تنها کسیم که توی هیتم باهاش خوابیدم تو بودی... زنگ زدم ببینم کسی رو میشناسی تا این هیتمو باهاش بگذرونم یا نه...»
- اتفاقا چند وقت پیش با دو سه تا آلفا دبیرستانی روبرو شدم که دنبال همچنین کسی می گشتن. مشکلی نداری که تاپ ازت کوچیک تر باشه؟
«نه برام فرقی نمی کنه...»
- برای امشب می خوای؟
«آره»
- آدرسشون رو می گیرم برات می فرستم‌.
«خیلی ممنونم هوسوک شی... فعلا»
- خواهش می کنم... فعلا
هوسوک این را گفت و به سمت رستورانی که قصد داشت برای شب رزرو کند رفت. باید طرح مورد نظرش رو برای یه شب رومانتیک با خدمتکارای رستوران می داد تا برای شب آماده کنن...
مشغول نظر دادن و چیدن طرح بود و متوجه زنگ خوردن گوشیش نشد.
یک ساعت بعد به شماره آلفای دبیرستانی زنگ زد و ماجرا رو بهش گفت و اونم آدرس مکانی رو بهش داد. اون هم آدرس رستوران رو برای یونگی و آدرس اون مکان رو برای دوست قدیمیش فرستاد. البته به خیال خودش اینطور فکر می کرد.
یونگی قرار بود ساعت هفت و نیم اینجا باشه اما حالا ساعت از هشت شب گذشته بود و هنوز پیداش نبود. نگاهی به میز جلوش انداخت. دور تا دورش پر از شمع بود و در وسطش پر از قلب های ریز و درشت. لبخندی زد و تصمیم گرفت پنج دقیقه دیگه منتظر بمونه و بعد بهش زنگ بزنه.
چشمانش را بست و تلاش کرد به نگرانی اش محل ندهد.‌
اما هنوز وقتی نکشیده بود که با شنیدن صدای در با لبخند سر بلند کرد. ولی با دیدن دوست قدیمیش به یک باره تمام شادی اش تمام شد.
- اوه هوسوکا! قضیه چیه؟
بدون توجه به دختر گوشی اش را برداشت. با دیدن اینکه آدرس اون مکان رو برای یونگی فرستاده هینی کشید و بدو بدو از رستوران بیرون رفت. توجهی به دختری که در حالی که سوال پیچش می کرد به دنبالش می آمد نکرد و سوار ماشین شد و بی درنگ آن را روشن کرد و به سمت محل مورد نظر راند.
جلوی هتلی که در متن نوشته شده بود نگه داشت و به سمت اتاق شماره ۱۱۴ پا تند کرد. چندین بار محکم به در کوبید اما صدایی نشنید. ترس و استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود. اینبار لگدی به در زد که جوابش باز شدن در توسط آلفایی با بالا تنه لخت بود.
- آقای جانگ؟ شما اینجا چیکار می کنید؟
هوسوک با هولی بدن بزرگش را به کناری پرت کرد تا داخل اتاق را ببیند اما کاش صد سال سیاه این کار را نمی کرد تا این فاجعه را نمی دید. کاش دستش می شکست و آن پیام را نمی فرستاد.
بدن یونگی کاملا لخت بود و از سر تا پایش پر از کبودی هایی که به وضوح جای دندان های سه آلفای روبرویش بود.
صورتش غرق در اشک و لب هایش کبود. چشمان زیبایش بسته و بی هوش.
__________________________________
های 👋
اینم پارت نهم
دلیل خراب شدن بین هوسوک و یونگی که معلوم شد دلیل مارک شدن یونگی هم می مونه برای پارت بعد
احتمالا دوشنبه نتونم بزارم اگه نزاشتم یا سه شنبه می ذارم یا پنج شنبه با یه پارت بزرگ جبران می کنم❤️

I'm not omega Where stories live. Discover now