part 11

365 53 12
                                    

در را به آرامی باز کرد. بوی خیلی بدی در سراسر باشگاه پیچیده بود. صورتش را در هم کشید و با قدم های آروم وارد سالن اصلی شد. اولین چیزی که به چشم دید گرگ سفیدی بود که در آغوش گرگ سیاه گم شده بود. لیخندی روی لبش آمد اما در لحظه محو شد. اینجا چه اتفاقی افتاده؟
نگاهی به دور و بر انداخت. هیچ کس جز دو گرگ در سالن حضور نداشت. از آنجایی که وقت تمرین کردن تمام شده بود، چندان دور از انتظار نبود اما این سکوت حاکم بر مکان غیر عادی بود.
- یونگی؟
فردی را که می دانست صد درصد حضور دارد صدا زد اما جوابی نگرفت. نگران تر شد. نه تنها نگران شرایط حاکم بر باشگاه بلکه به خاطر آسیب دیدن امگا! فقط و فقط یک روز به باشگاهش نیامده بود و این چیزی‌ بود که روبرویش می دید.
ترسیده به اطراف نگاه کرد و به سمت حمام رفت. خیلی آروم در را باز کرد تا باعث بیدار شدن دو گرگ نشود.‌ چهار پیکر گوشه سالن افتاده بود. از شدت شوک دستش را روی دهانش گذاشت و به تصویر روبرو خود خیره شد. با استرس نبض همه رو چک کرد و به خاطر زنده موندشون هزاران بار خداروشکر کرد. کم مونده بود از تنها باشگاهی که یک امگا را پذیرفته بود به تنها باشگاهی که در آن قتل اتفاق افتاده تبدیل شود.
نفسش را کلافه بیرون داد و تلفنش را از جیب بیرون آورد تا با پلیس تماس بگیرید که نرمی را کنار پایش حس کرد. سرش را پایین آورد و  گرگ سفید را دید. لبخندی زد و کنارش نشست. دستش را نوازش وار روی سر و گردن گرگ کوچک می کشید. بوی شیرین شربت سکنجبین که در دماغش پیچید گفت: پس تو یونگی ای مگه نه؟
شوگا به آرامی سری تکان داد. مرد دستی به سرش کشید و گفت: همراهم بیا پسر...
شوگا پشت سرش راه افتاد. مرد اول از درون ساک یونگی یک دست لباس برداشت و وارد اتاق خودش شد. لباس ها را روی میز گذاشت و گفت: من می رم بیرون. از اونجایی که جلومو گرفتی فعلا به پلیس زنگ نمی زنم ولی تبدیل شو و بهم بگو چه اتفاقی افتاده...
شوگا خرخر شادی کرد و مرد از اتاق بیرون رفت. به سرعت تبدیل شد و لباس هایش را پوشید. نفسش را کلافه بیرون داد و سعی کرد اتفاقات امروز را حضم کند.
از اتاق بیرون آمد و سمت آقای لی پا تند کرد. لی با لبخند منتظرش بود.
- خب بگو...
یونگی چشمانش را بست و روی صندلی نشست و شروع کرد به توضیح دادن: می دونی اون بتا از وقتی اومدم این باشگاه بهم چشم داشت... امروز به خاطر دعوایی که با گرگم کرده بودم ازم دلخور بود برای اینکه از دلش در بیارم اجازه دادم بیاد به جا و خب وقتی اون بتا با قصد و غرض اومد سمتم... شوگا نتونست کاری بکنه.... اون چهار نفر داشتن بهم تجاوز می کردن که آقای جانگ نجاتم داد...
- اوه خدای من... حالت خوبه؟
بیشتر سرش را پایین انداخت و گفت: نه... واقعا نه...
- یونگیا می دونم تو انتخاب کردی قوی باشی... انتخاب کردی مثل بقیه امگاها نباشی اما اشکالی نداره اگه گریه کنی... می تونی یه روز عادی باشی و دوباره نیروتو برای روز های دیگه جمع کنی...
یونگی لبخندی زد و بی هیچ حرفی از جا بلند شد. گوشیش رو برداشت و با دیدن ساعت چشماش گرد شد. ۲:۳۰! حتما تا الان جین و تهیونگ حسابی نگرانش شدن... با دیدن ۱۰ تا تماس از تهیونگ و ۵ تا از جین از این موضوع مطمئن شد.
جین چند تا ‌یام هم بهش داده بود.

I'm not omega Where stories live. Discover now