**دو ماه بعد**
یونگی نگاهی به خودش انداخت. لباسی که تا همین چند روز پیش کاملاً اندازش بود، حالا فقط تا بالای نافش میاومد. نفس کلافهای کشید و لباس رو با عصبانیت از تنش درآورد، طوری که چند بار صدای پاره شدن کوکهاش شنیده شد.
با تن برهنه و شکم بزرگش رفت سمت کمد هوسوک. نگاهش افتاد به یه پیراهن ساتن مشکی. برداشتش تا ببینه اندازش هست یا نه.
قبل از ماه سوم بارداری، لباسای هوسوک تو تنش زار میزد، ولی حالا حتی لباسای هوسوک هم نمیتونست شکمش رو بپوشونه.
نمیفهمید چرا شکمش داره غیرعادی بزرگ میشه. دکتر گفته بود تولهش خون خالصه و معمولاً این تولهها بزرگترن، اما هنوزم زیادی بزرگ به نظر میرسید. با خودش فکر کرد: «اگه اینجوری ادامه بده، تا پنج ماهگی شکمم جر میخوره!»
هوسوک وارد اتاق شد و یونگی رو دید که باز هم لباسش رو امتحان میکنه. با لبخند جلو رفت و از پشت بغلش کرد:
- «هووووم... امگای کوچولوی من دوباره داره لباسای آلفاشو میپوشه، نه؟»
یونگی لبخندی زد و گفت: «خب، لباسای خودم کوچیک شده...»
- «خب لباسای بارداری که برات گرفتم چی؟»
- «اونا رو دوس ندارم!»
هوسوک خندید: «ولی دقیقاً اونا هم مشکیه...»
یونگی حرصی گفت: «اصن دوس دارم لباسای تو رو بپوشم، به تو چه؟!»
هوسوک با خنده جواب داد: «هیچ اشکالی نداره شیرینک، هر وقت خواستی لباسای منو بپوش.»
یونگی هنوز تو بغل هوسوک بود که با شنیدن صدای در، اخماش باز شد:
- «میری درو باز کنی؟»
هوسوک سری تکون داد و ازش فاصله گرفت. در رو باز کرد و جین رو پشت در دید. جین نگاهی به یونگی انداخت که مشغول دکمه زدن پیراهن هوسوک بود و گفت:
- «من و تهیون تصمیم گرفتیم بریم مرکز خرید. گفتم شاید تو هم بخوای باهامون بیای.»
یونگی کمی فکر کرد و گفت: «چرا که نه؟ خیلی وقته از خونه بیرون نرفتم. کی راه میفتیم؟»
- «تا نیم ساعت دیگه دم در منتظرتیم.»
نیم ساعت بعد، جین و تهیونگ جلوی در منتظر بودن. یونگی با همون پیراهن مشکی و یه کت گرم از خونه اومد بیرون. جین که با عصا ایستاده بود، لبخندی زد:
- «خب، آمادهای برای خرید؟»
- «آمادهتر از همیشه!»
سوار ماشین شدن و به سمت مرکز خرید حرکت کردن. توی مسیر، تهیونگ که پشت فرمون بود، به یونگی نگاه کرد و گفت:
- «دلت برای لباسای هوسوک نمیسوزه؟ داره پاره میشه!»
یونگی خندید: «هی، تقصیر پیرهن نیست. لباسای بارداری دوس ندارم.»
جین گفت: «پس بهتره یه لباس درست و حسابی بخریم تا لباسای هوسوک از دست شکمت نجات پیدا کنه!»
به مرکز خرید رسیدن. اول چند دست لباس معمولی خریدن. وقتی میخواستن برگردن، یه مغازه توجه جین رو جلب کرد. با آرنج زد به شونه یونگی و گفت:
- «سر ته رو شیره بمال، بریم اون مغازه.»
یونگی نگاه کرد به جایی که جین اشاره میکرد. لبخند زد و با هیجان سمت تهیونگ رفت:
- «ته، چشاتو ببند. میخوام ببرمت یه جای سوپرایز.»
تهیونگ چشماشو بست. جین و یونگی با عجله وارد مغازه شدن و دست یونگی رو از روی چشمای ته برداشت.
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionپایان یافته✨ یونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷...
