هوسوک که تا اون لحظه ساکت کنارش نشسته بود با خوندن این پیامش اعتراض کرد: نه یونگیا... هنوز حتی بخیه های روی شکمت هم نکشیدن...
یونگی اول با اخم به آلفاش که با جدیت این حرف رو به زبون آورده بود نگاه کرد و پس از اون لباش به پایین متمایز شد. خیلی کم پیش می اومد که در حالت انسانی این چهره یونگی رو ببینه گر چه عاشقش بود. احتمالا اینم از تاثیرات هورمون های بارداریش بود.
- اونجوری نکن صورتت من قربون لبای هم رنگ انارت برم...(شما فرض کنید زیرش چهارتا فیلمه🙂)
- دیدی؟ حتی آپات هم این اجازه رو نمی ده...
یونگی مشت محکمی به شونهش زد که صدای ناله هوسوک رو در آورد. بعد چشماش رو ریز کرد و گفت: حالا ببین آخرش حرف کی به کرسی می شینه...
- عمرا اگه بزارم... می رم مخ آپات رو هم می زنم چی فکر کردی؟
- غلط اضافه می کنی! آپای خودمه...
هوسوک خندید: چرا مثل بچه ها حرف می زنی شیرینک؟
یونگی همین طور که بلند میشد تا لپ تاپش رو بیاره جواب داد: زیرا چون!
هوسوک کمی به حاضر جوابی پسر فکر کرد و بعد خندید. یونگی در حالی که لپ تاپ دستش بود سمت پذیرایی خونه رفت تا بقیه رو هم خبر کنه و با هم فیلم ها رو ببینن. برای راحت تر شدن کارشون لپ تاپ رو به تلویزیون خونه وصل کرد.
- هیونگ تا ساعت دو و سی و پنج دقیقه هنوز تو خونه بودن یه ده دقیقه هم که راه میشه پس فکر کنم یه ربع آخر فیلما کافی باشه...
یونگی کمی به حرفش فکر کرد و بعد فیلم اول رو روی دقیقه چهل و پنج گذاشت و شروع به دیدن کرد. فیلم دوم هم پشت سرش اما هیچی! تنها و تنها رفت و آمد حوصله سر بر ماشین ها و یکی دوتا رهگذر...
جین خمیازه ای کشید و گفت: اگه هیچ چیزی از این فیلما پیدا نکنیم یعنی باید از نو شروع کنیم... درواقع هر نتیجه ای تا الان گرفتیم غلط بوده...
جیمین نالید: نه لطفاً به چیزای مثبت فکر کنید. واقعا حوصله همچین چیزی رو ندارم... دیگه تحملم طاق(؟) شده؟
یونگی فیلم بعدی رو پلی کرد. نباید ناامید بشه...
جونگ کوک اعتراض کرد: هی این یکی در خونه رو نداره...
جیمین با ناراحتی اضافه کرد: حالا چطوری قراره بفهمیم کسی وارد شده یا نه؟
- عمو تاتا!
صدای داد بلند یونا توجه هارو به خودش جلب کرد. نامجون با مهربانی رو به دخترش کرد و گفت: آره عزیزم دنبال عمو تاتا می گردیم...
- اونو که هودم مودونم حنگ! من عمو تاتا و ته ته هیونی رو پیدا کلدم...
بعد فورا از روی مبل پایین پرید و بدو بدو سمت میز تلویزیون رفت. انگشت کوچیکش رو به سمت پنجره توی فیلم داد و گفت: اونژان(اونجان)! نگا بتن هیونی هم بگل عمو تاتائه!
هر شش نفر نگاهشون رو به محلی دادن که یونا نشون می داد. از پنجره خونه پسری که کاملا شبیه تهیونگ در حالی که بچه هم سن و سال ته هیون رو توی آغوشش داشت، دیده می شد.
- خودشه... امگا خوشگلم و توله...
نگاه ها با تعجب به سمت جونگ کوک برگشت که با صدایی که از بغض می لرزید این حرف رو به زبون می آورد. تعجبشون وقتی بیشتر شد که با دیدن چشمای زرد رنگش متوجه شدن فرد روبروشون جی کیه...
جیمین هم کمی از بقیه نداشت. هیچ وقت فکر نمی کرد یه روزی برسه که اشک جی کی رو ببینه چه برسه به اینکه اون اشک ها به خاطر امگایی باشه که تا قبل اون قبولش نداشته...
جیمین دست از فکر کردن به این چیز ها برداشت و خودش رو به جی کی نزدیک تر کرد. قصد داشت با در آغوش گرفتن جفتش آرومش کنه اما چیزی که توی ریشهی وجود جی کی جوانه می زد حس نفرت بود. نه از فردی که باعث دور شدن امگا و تولهش شده بود بلکه این جوانه درون مغزش حس نفرت از خودش رو تداعی می کرد. چطور تونسته بود توی بهترین لحظات عمرش در کنار تمام خانوادش رو با فکر کردن به اینکه چرا امگا با کوچک ترین چیزی اشک می ریزه حروم کنه؟ پس این دوری حقش بود! این حس نفرت، بی قراری و دلتنگیش همه و همه تاوان شکستن دل کوچیک امگاش بود...
با ظاهر شدن روح مانند یونگی بالا سرش از افکارش دست کشید: جئون فاکینگ جی کی! امشب می ریم و نجاتش می دیم پس بهتره صدت رو بزاری و بعد از اون از دلش در بیاری چون اگه این کارو نکنی اینبار خودم می دزدمش...
.........
راه زیادی رو طی کرده بود. پاهاش به خاطر خستگی درد می کرد. نه تنها خستگی بلکه سنگریزه ها، زبری آسفالت و چیزای تیزی که روی زمین ریخته بود پاهاش رو زخمی می کرد.
سرگیجه شدیدی داشت. نمی دونست دلیلش چیه اما گذاشته بود پای خستگی. دیشب و پریشب هیچ کدوم نخوابیده بود تا سر از کار نگاهبانا در بیاره و الان به شدت احساس نیاز به خواب می کرد.
سوزش زخم روی کمرش رفته رفته بیشتر می شد ولی هنوز هم امیدوار بود خیلی جدی نباشه. هیچ جوره نمی تونست با جای یه زخم روی کمرش کنار بیاد.
هوا رفته رفته سرد تر می شد. تهیونگ یه لباس نازک تو خونهای بیشتر تنش نبود. حتی به فکرش نرسید بود لباس بیشتری به ته هیون بپوشونه تا مریض نشه.
وضعیت ته هیون هم بهتر از خودش نبود. آب ریزش بینیش سروع شده بود و تهیونگ چارهای نداشت جز اینکه بهش بگه با لباسای خودش پاکش کنه ببش از این صورت کوچولوش یخ نکنه...
دست پاش هم دمای یخ بود. گوش ها و بینیش مثل لبو سرخ شده بود. سرش رو روی شونه پاپاش کذاشته و قطره اشک می ریخت. دیگه خسته شده بود. پس چرا نمی رسیدن؟
توی این وضعیت چندش آور و خسته کننده، تنها نکته مثبتی که وجود داشت پیدا کردن راه درست خونه بود. ته حالا یقین داشت که راه درست رو میره و این بهش خس خوبی می داد.
نفس عمیقی کشید و به راهش ادامه داد. پولی همراهش نداشت وگرنه به یه هتل می رفت تا شب رو صبح کنه و بعد دوباره راه بیوفته اما حیف که هیچ کدوم از اونها امکان پذیر نبود.
- هی تو تهیونگی؟!
ته با شنیدن صدای زتی که مثل جن پشت سرش ظاهر شده بود، مثل گربه ها دو متر به هوا پرید. بعد با ترس و لرز به سمتش چرخید. زن که حالا فهمید حداقل توی دهه پنجاه سالگی زندگیشه، دستی به صورتش کشید. انگار که می خواست بررسیش کنه... ته نمی دونست چرا احساس می کنه این زن رو یه جایی ذیده اما نمی دونست کجا... چهره زن خیلی براش آشنا بود.
- اوه خدای من بالاخره یکی رو پیدا کردم که ازش خبر پسرم رو بگیرم... تو تهیونگی مگه نه؟ دوست یونگی!
دهن ته باز مونده بود. دیگه بیش از این نمی تونست تعجب کنه. یعنی واقعا زن روبروش، مادر یونگی بود؟
ـــ_ــــ_ـــــ_ـــــ_ـــ_ــــــ_ــــــ_ــ
های 👋🏻
خیلیا تون درخواست کرده بودید بیشتر پارت بزارم ولی از وقتی مدرسه ها باز شده به زور دو تا پارت رو هم توی هفته می ذارم ولی بازم تلاشم رو می کنم.
این پارت ۳۰۰ تا کلمه از پارتای قبلیه ولی نمی دونم اصلا مشخص هست یا نه
هنوزم سر حرفم هستم فقط با کمی تغییر اگه پرسپولیس توی بازی لیگ نخبگان بعدی برد یه پارت جایزه می زارم
مرسی از حمایت هاتون♥️😘
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionیونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷ ساله شاد و بغ...