part 47

197 40 14
                                    

- حالت خوبه بیبی؟
با نگرفتن جوابی، هوسوک تن یونگی رو بیشتر به تن خودش فشرد و در خواست کرد: شیرینکم لطفاً یه چیزی بگو... از وقتی چشمای خوشگلت رو باز کردی صدای قشنگت رو نشنیدم لطفاً برام حرف بزن اگه حالت بده بهم بگو... اگه تحت فشاری گریه کن ولی اینجوری سکوت نکن اینجوری قلب شکستم رو خورد می کنی.
یونگی چنگی به لباس آلفا زد اما بازم چیزی نگفت. می دونست تنها کسی که ناراحته خودش نیست و باید مراعات حال آلفا سوکیش رو هم می‌کرد اما یه جورایی احساس می کرد توانی برای حرف زدن نداره.
هوسوک نفس عمیقی کشید و گوشیش رو از جیبش درآورد نگاهی به پیامی که حدود سه، چهار ساعت پیش نامجون براش فرستاده بود، انداخت.
با هر کلمه‌ای که می‌خوند، چشماش گرد تر می شد.
« اون عوضی ته هیون و تهیونگ رو برده و به جین آسیب زده اتاق ۹۶ اگه خواستی یه سر بیا»
بوسه‌ای روی موهای مشکی یونگی گذاشت و گفت: شیرینکم من تا دستشویی و برمی‌گردم...
- نرو...
- چرا بیبی؟ کاری داری؟
- نخیر چون می شناسمت... الان می ری تنهایی گریه می کنی...
لبخندی زد و گفت: قول میدم برگردم تو بغل هم گریه کنیم... ولی الان واقعا نیاز دارم مثانم رو خالی کنم...
سری تکون داد و سرش رو از روی شونه هوسوک برداشت. هوسوک از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. از اونجایی که اتاق یونگی نود بود احتمالا اتاق نود و شش باید همین دور و برا می بود. هر دوتا هم تو بخش امگا ها بودن دیگه..‌.
هنوز در رو باز نکرده بود که صدایی به گوشش رسید.
- نامجونا من هیچ کاری نتونستم بکنم... اگه نبودم  حداقل شاید تهیونگ تلاش می کرد فرار کنه یا یه ذره طولش بده تا شاید شماها برسید ولی موقعی که اون آلفاعه چاقو گذاشت زیر گلوم تهیونگ دیگه هیچ کاری نتونست بکنه... اگه اونجا نمی بودم وضعیت ته خیلی بهتر بود. وجودم نه تنها کمک نبود بلکه ضرر رسوند.
- هیشش... آروم باش دارچین کوچولو... این اتفاقی بود که حتی اگه تو اونجا نبودی می افتاد پس الکلی خودت رو ناراحت نکن... الان حداقل تو باید قوی بمونی تا اگه یونگی به خاطر از دست رفتن یه تولش کم آورد هواش رو داشته باشی...
هوسوک فال گوش وایسادن رو تموم کرد و آروم در زد.
- بیا تو...
صدای نامجون که بلند شد، هوسوک در رو باز کرد و وارد اتاق شد.
جین با آستین لباسش تند تند اشکاش رو پاک می کرد. بانداژ سفید رنگی دور گردن پیچیده و سرمی به دستش وصل بود.
هوسوک جلو تر رفت و پرسید: حالت خوبه جین هیونگ؟
جین مثل هر وقت دیگه ای که این سوال رو ازش می پرسیدن لبخندی زد و جواب داد: خوبم هوسوکا... یونگی خیلی بی قراری می کنه؟
هوسوک مخالفت کرد: بی قراری نمی کنه، توی سکوت غرقه...
- یونگی اخلاقش اینجوریه اگه بدونه کمکی نمی تونی بهش بکنی سکوت می کنه... آدمی نیست که با حرف زدن خودش خالی کنه. تو سعی کن تو بغلت نگه‌ش داری و ازش مراقبت کنی... می دونم حال خودتم خوب نیست ولی تنهاش نزار...
هوسوک با لبخند تائید کرد و گفت: من دیگه می رم...
نامجون و جین فقط سری تکون دادن و هوسوک به اتاق یونگی برگشت‌.
- ببخشید منتظر موندی...
یونگی که لبه تخت نشسته بود و پاهاش رو تکون تکون می داد، با لبخند سری تکون داد. هوسوک جلوتر رفت و بوسه‌ای روی مارک گردنش گذاشت.
کنارش نشست‌ و دستش رو توی دست خودش گرفت. نگاهی به اون یکی دستش که روی شکمش بود انداخت و پسر رو به آغوش خودش دعوت کرد.
یونگی بدون کوچکترین حرفی خودش رو توی بغل هوسوک انداخت اما این بار با این تفاوت که تقریبا روی پاهاش نشسته بود و به تنش تکیه زده بود.
- هوسوکا...
- جونم؟
- آلفا هوپی...
- جونش؟
- ناراحت نیستی؟
- مگه میشه نباشم؟
- ببخشید...
اخمای هوسوک در هم کشیده شد.
- معذرت خواهی برای چی؟
یونگی خودش رو بیشتر به تن آلفا فشرد و گفت: متاسفم که نتونستم به خوبی مواظب تولمون باشه... وظیفه من بود که ازش مراقبت کنم اما توش کوتاهی کردم ... نمی دونم چی شد که به این نتیجه رسیدم ولی از تصمیمی که اون لحظه گرفتم راضیم.
از موقعی که به تهیونگ گفتم با شماره سه فرار کن، پا فشاری کرد روی این موضوع که با وجود یه توله توی شکمت تنهات نمی ذارم اما در آخر راضیش کردم. اون موقع شرایط برای فرار خودم هم مهیا بود ولی اون لحظه نجات تهیونگ رو به جون بچه هام ترجیح دادم. ولی حالا خوشحالم از این انتخابم. متاسفم که تنهایی درمورد جون بچه هام تصمیم گرفتم. 
هوسوک نمی دونست چی بگه... تمام حرفای یونگی تا وقتی منطقی بود که اون یارو تهیونگ رو ندزدیده باشه. که البته یونگی هنوز چیزی درمورد دزدیده شدن ته هیون و تهیونگ نمی دونست پس هوسوک فعلا سکوت کرد. بعدا وقت صحبت کردن درمورد ابن موضوع بود.
؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ :::::::::::::::::::::::::::::::::::
سئوهان سمت در اتاق تهیونگ رفت و با دستش چند تا ضربه آروم بهش وارد کرد. با نگرفتن جوابی به آرومی در رو باز کرد و وارد اتاق شد.
تهیونگ در حالی که ته هیون رو محکم بغل کرده بود، در آغوش خواب به سر می برد. لبخندی زد و گوشه تخت نشست. ته هیون یه کپی از بیبی تایگرش بود.
می خواست دستش رو جلو ببره و موهای هر دوشون رو نوازش کنه اما ته هیون چشماش رو باز کرد.
توی جاش نشست و نگاهی به سئوهان انداخت. خمیازه کوچکی کشید و با مشتش چشماش رو مالید.
- شلام آگاهه...(سلام آقاهه)
- سلام کوچولو...
ته هیون نگاهی به پاپاش که خوابیده انداخت و از سئوهان پرسید: آگاهه آپا و دتی منو نتیتی؟
- نه ندیدم... چیکارشون داری؟
- کال ژیاتی ندالم‌... یه ژله(ذره) دُشنمه آپا یه لوژی(روزی) بتم دفته بود هل وق دُشنمه و پاپا لالا کلته(کرده) بیتالش نتنم به هوتش(خودش) بگم...
- هووووممم... می خوای من برات چیزای خوشمزه بیارم بخوری؟
- نوچ.
سئوهان خندید و گفت: چرا آخه؟ مگه نگفتی گشنته؟
- دوفتم ولی پاپا دوفته اژ غلیبه ها چیژی نگیلم...
سئوهان کمی فکر کرد تا جواب درستی به پسر کوچولو بده: خب از اونجایی که تو همراه با پاپات اومدی پیش من و الان خونه منید پس من الان غریبه محصوب نمی شم...
ته هیون لباش رو غنچه کرد و دوباره مشغول فکر کردن شد: ولی تو به اون یتی آگاهه دوفتی چاقو جیژ بژاله لو دلوی عمو دینی!
- تو شنیدی که من یه همچین دستوری بدم؟
- نوچ!
- پس من نبودم...
حرف مرد به نظر منطقی می یومد پس ته هیون قبول کرد. مغز کوچولو و سادش همه حرف های مرد رو راست تشخیص داده بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
های 👋🏻
چطورید؟
ته هیون کم کم داره مخ سئوهان رو می زنه ها! یعنی اذیتش نمی کنه دیگه؟

I'm not omegaWhere stories live. Discover now