پایان یافته✨
یونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷...
یونگی لبخندی زد و گفت: هیونگ ازت می خوام تا می تونی کمکم کنی تا زود سر پا شم... ده ها نفر اسمشون توی دفترچه من رفت و پوزشون به خاک مالیده نشد، قرار نیست اسم این پارک سئوهان لعنتی رو جایی بنویسم؛ قرارم سرش رو به سنگ بزنم و یه کاغذ خونی به عنوان یادگاری به خونه بیارم...
جین: حرفاش یونگی چند سال پیش رو برام زنده میکرد. یونگیای که تمام فکر و ذکرش انتقام گرفتن از آلفاها و بتاهایی بود که توی این چند سال اذیتش کرده بودن. کنارش نشستم و پرسیدم: چی دوباره اینقدر دونگسنگ منو اذیت کرده که به این چیزا فکر میکنه؟ اخمی روی صورتش نشست: پنهانکاری کافیه هیونگ! من همه چیز رو میدونم. آب دهنم را قورت دادم و پرسیدم: دقیقاً چی رو میدونی عزیز دلم؟ - قضیه تهیونگ و ته هیون رو... نفس برای لحظهای توی سینهم حبس شد. سرم رو با خجالت پایین انداختم: متاسفم میخواستم وقتی حالت بهتر شد بهت بگم. - ولی هیونگ منم حق داشتم بدونم... با چهره متاسفی سرش را توی دستام گرفتم اما کی حواسش به زخم روی گردنم بود؟ چشم یونگی به محض دیدنش به درشتترین حالت ممکن در اومد: این چیه هیونگ؟ دستمو روش کشیدم گفتم: اینم از آثار دیشبه! چهرش از حالت متعجب و نگران فوراً تغییر کرد و با صدای نسبتا بلندی پرسید: یک بار برای همیشه بهم بگو چه اتفاقی افتاده؟ نفسم رو کلافه بیرون دادم و گفتم همه چیز رو حتی کوچکترین چیزی رو هم جا ننداختم. واکنش یونگی اصلاً برام قابل پیش بینی نبود. کاملاً برعکس چیزی که فکر میکردم اشک توی چشماش جمع شد و گفت: تاسفم که توی این سختیها کنارتون نبودم. - یونگیا من هیچ جوره نمیتونم تصور کنم اگه بچهام رو از دست بدم چه حالی میشم. درسته که اینم مصیبت بزرگی بوده اما دردی که تو متحمل میشی مطمئناً بیش از اینه... پس پس لطفاً دیگه این حرف رو نزن. در مقابل حرفم لبخندی دریافت کردم اما این لبخند کم کم تبدیل به پوزخندی شد. پوزخندی که حتی نمیخواستم به معنی پشتش فکر کنم. یکدفعه حالت چهرش تغییر کرد و پرسید: جین هیونگ اسم اون یارو چی بود؟ - پارک سئوهان. - من یه فکری دارم... - چی یونگیا؟ - برای به انجام رسوندش اول باید حداقل کمی بهتر بشم... - یونگیا فقط اون فکر فاکیت رو بهم بگو! - می فهمی هیونگ... می فهمی... : : : سوم شخص: - بیا اینجا بشین ببینمت بیبی تایگر... امروز از صبح مشغول بازی با ته هیون بودم ندیدمت که... - ته هیون کجاست؟ تهیونگ بهش غرید و باعث شد سئوهان چشماش رو روی هم بزاره و از جا بلند شه. جلوی پای تهیونگ زانو زد و گفت: تلخی نکن فرشته کوچولو... ته هیون رو با یکی از افرادم بفرستادم بره پارک خوش بگذرونه... وقتی سکوت تهیونگ رو دید گفت: می دونم بهم اعتماد نداری ولی لطفاً حرفم رو باور کن... نگران پسر کوچولوی قند و نباتت نباش... بیا دوتایی خوش بگذرونیم... تهیونگ سرش رو پایین انداخت و پرسید: چیکار کنیم؟ سئوهان جواب داد: از اونجایی که اینجا هیچ لباسی نداری، واسه امروز برنامه خرید چیدم... می ریم یه پاساژ بزرگ برای خرید. به ناچار سری تکون داد. بخوایم منطقی باشیم واقعا تصمیم گیری درستی بود. به جز لباسی که تنش بود، هیچ چیز دیگه ای نداشت. از جا بلند شد تا هر جایی که اون مرد می ره، بره. - بیا اینجا بیبی... قبل از اومدنت یه سری لباس برات به سلیقه خودم خریدم... سری تکون داد. - چرا انقدر کم حرفی فرشته کوچولو؟ نمی گی اینجا یه عاشق دل شکسته هست که تنها دل خوشیش شنیدن صدای خنده هاشه؟ تهیونگ فقط سرش رو پایین انداخت. شنیدن این حرفارو با توجه به شرایط روحی داغونش نیاز داشت ولی شنیدن از زبون فرد روبروش دوست نداشت. می خواست الان وسط تخت بیگ سایز خونهشون دراز بکشه. جونگ کوکی از پشت بغلش کنه و گَه گُداری روی گردنش بوسه بزنه و نوازشش کنه. جیمینی از اون سمت بغلش کنه و سرش رو توی گردنش فرو ببره و بوی رزش رو با تمام وجود توی بینیش بکشه... حتی الان حاضر بود درد کیس مارک های خشن و حتی هر از گاهی تمدید مارک هاشون هم به جون بخره. اون موقع ها به خاطرشون غر می زد ولی حالا دلش پر می کشید برای یه لحظه حس کردنش. بدون اینکه بفهمه قطره اشکی از چشمش روون شد. دست تهیونگ توی دستش بود و پشت سرش کشیده می شد پس سئوهان متوجه گریههاش نشد. از این موضوع خوشحال بود. وقتی فهمید به مقصدی که آلفا دنبالش بوده رسیدن، فورا اشکاش رو پاک کرد. دنبال کلمات محبت آمیز پارک سئوهان نبود! ـــــــــــــ٫ــــــــــــــــــــــــــ_ـــــــــــــ های 👋🏻 چطورین؟ من که خیلی داغونم... اومدم که مسافرت و بیش از کل این تابستون راه رفتم الان دارم پس میوفتم... این پارت رو توی حرم نوشتم پای کابل شارژ نمی دونم چه چرت و پرتی شده دیگه
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
عکس پس زمینه جین
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
عکس پس زمینه نامجون
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
عکس پس زمینه یونگی
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
عکس پس زمینه هوسوک
می خواستم دو تا پارت قبل بزارم دو تا این پارت ولی یادم رفت پس چهار تاشون افتاد این پارت