part 71

150 42 8
                                    

- اگه درست یادم باشه قرار بود اکسیژن زندگیم رو ببرم حموم مگه نه؟
یونگی خنده خجالتی کرد و گفت: خب خودم می تونم برم حموم دیگه چه کاریه؟
هوسوک بوسه کوچکی روی دوست یونگی که توی دستش بود گذاشت و جواب داد: اونجوری صفاییش به من نمی رسه... اینطور فکر نمی کنی صدف با ارزشم؟
- حالا چرا صدف؟
- خوب صدف مروارید رو توی خودش پرورش می ده و امگا کوچولوی منم حالا مثل یه صدف یه مروارید توی وجودش حمل می کنه...
- ولی من دوست دارم مروارید باشم اون ارزشمند تره...
- ولی اگه صدفی وجود نداشته باشه مرواریدی هم به وجود نمی یاد پس به نظر من صدف ارزشمند تره چون دلیل به وجود اومدن مرواریده اما اگه دوست داری مروارید صدات بزنم هیچ اشکالی نداره شیرینک فقط کافیه لب تر کنی...
یونگی با لبخند گفت: همون صدف صدام کن... حالام بیا بریم...
هوسوک لبخندی به لپای سرخ جفتش زد و دنبالش وارد حموم شد. آب گرم رو باز کرد و گذاشت تا وان پر بشه. در این فاصله نگاهش رو به جفتش داد که مشغول چک کردن بدنش توی آینه بود. از پشت بهش نزدیک شد و پرسید: چرا تو فکری صدفم؟
- زشت شده شکمم... نمی تونم برجسته بودنش رو تحمل کنم...
- چرا آخه؟ الان یه توله‌ی کوچولو داره اون تو رشد می کنه...
- آخه همیشه می یومدم با هم می رفتیم باشگاه بعد  نه تنها شکمم تخت بود بلکه یه سری خط عضله هم روش میوفتاد بعد الان... نمی دونم چرا ولی واقعا برام غیر قابل تحمله...
- درکت میکنم... فقط سه ماه دیگه تحملش کن بعدش دوباره شکمت تخته میشه..
یونگی سری تکون داد و هوسوک سمت وان رفت. آب رو بست و بعد از گرفتن زیر بغل یونگی اون رو داخل آب گذاشت. یونگی هیسی به خاطر داغی آب کشید بعد وسط وان نیم خیز موند تا هوسوک بیاد و پشتش بشینه...
هوسوک باکسرش رو از پا در آورد و پشت سر یونگی نشست و پسر رو به خودش تکیه داد.
- دیروز به اوما درمورد بارداریت گفتم‌...
یونگی لبخندی زد و دستی روی شکمش کشید و گفت: کار خوبی کردی من دیگه روم نمی شد بعد دو ماه بهش زنگ بزنم.
- بار اول جوابمو نداد...‌ دو سه یار زنگ زدم جواب داد و فقط با گفتن اینکه دیگه بهم زنگ نزن قطع کرد...
یونگی خندید: پس قهر کرده بود...
هوسوک سری تکون داد و گفت: فردا می خواد بیاد بهت سر بزنه...
- دلم براش تنگ شده هم اون هم...
هوسوک با دیدن سکوت یونگی حرفش رو کامل کرد:
پدر و مادر خودت مگه نه؟
یونگی سری تکون داد و هوسوک همین طور که شامپو رو از توی قفسه بر می داشت پرسید: می خوای یه روز با هم بریم پیششون؟
یونگی با کمی جلوتر آوردن سرش به آلفا این اجازه رو داد که موهاش رو بشوره: فعلا دلم نمی خواد بهش فکر کنم...
هوسوک دیگه چیزی نگفت و بی سر و صدا مشغول شستن موهای امگا شد. از فضای بینشون راضی نبود ولی بهونه هم برای عوض کردنش پیدا نمی کرد.
- دلت می خواد اسم فسقلیمونو چی بزاریم؟
یونگی پرسید و هوسوک با شنیدن ذوق توی صداش نتونست بگه که تا به حال بهش فکر نکرده پس پرسید: نظر خودت چیه؟ اسم دختر انتخاب کردی یا پسر؟
یونگی چرخید و انگشت اشارش رو تهدیدوار جلوی صورت هوسوک گرفت: بار ها بهت گفتم بچمون دختره پس دیگه کلمه پسر رو جلوم نیار....
هوسوک انگشتش رو بوسید و گفت: پس دختر می خوای آره؟
- هم می خوام هم مطمئنم دختره پس دیگه حرفی باقی نمی مونه... حالام بیا یه اسم خوشگل براش انتخاب کنیم.
. . . . 
- جیمینا؟
- بله نامجون هیونگ؟
- می تونی بیای اتاقم؟ کارت دارم...
جیمین با گیجی دستی روی صورتش کشید و گفت: اومدم هیونگ...
نگاهی به تهیونگ که با علاقه مشغول خوردن صبحونش بود انداخت و از جا بلند شد. تمام تنش تیر کشید ولی خم به ابرو نیاورد و راه افتاد. نگاهی به پله های روبروش انداخت و نفس کلافه‌ای کشید. یعنی چی که باید از این همه پله بالا می رفت؟
مثل هیونگش داد زد: نامجون هیونگ نمیشه تو بیای پایین؟ اول صبحی حال ندارم این همه پله بیام بالا....
- کارم تو اتاقه بیا بالا تنبلی نکن!
با کلی آه ناله از درد که توی گلوی خودش خفه شد بالا رفت و در اتاق نامجون و جین  ایستاد. در زد و بدون اینکه منتظر جواب باشه وارد اتاق شد.
جین روی صندلی نشسته و مشغول خوندن کتابی بود. نامجون به جیمین اشاره کرد و گفت: بخواب روی تخت....
- واسه چی؟
به جای نامجون، جین جواب داد: دیشب موقع برگشتت من و نامجون بیدار بودیم...
بعد از حالت جدی ای که انگار به زور خودش رو توش نگه داشته بود خارج شد و با خنده پرسید: شیری یا روباه؟
جیمین جواب داد: شیر...
بعد خودشم خندید و گفت: هیونگ یه لحظه حس بازجویی بهم دست داد...
بعد نامجون گفت: حالا بیا تا زخمات رو ببندم... مطمئنم دیشب فقط ماست مالیش کردی....
جیمین لبخند خجالتی زد و مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش شد.
- میشه لطفاً به بقیه چیزی نگید؟
نانجین همزمان گفتن: به نظرت اگه می خواستیم بگیم میاوردیمت اینجا؟
ـــــــ_ــــــ_ـــــ_ــــــ_ـــــــ
های 👋🏻
با حدود یازده ساعت تأخیر پارت آماده شد که با مسخره بیازیای وات پد شد ۱۳ ساعت😿
خیلی خوب روزمره نمی نویسم نمی دونم اینم چطور شده دیگه ولی حمایت شمارا می طلبه
ممنونم ازتون💚

I'm not omegaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora