part 46

154 35 14
                                    

- حالش خوبه دکتر؟
دکتر یانگ گوشی پزشکیش رو از روی سینه یونگی برداشت و گفت: چیزی برای نگرانی نیست... چون سقط جنین داشته کمی بی حال شده و خبری که بهش دادم باعث شده از حال بره... تا یه ذره وقت دیگه به هوش میاد...
هوسوک چشمش رو با دست مالید و گفت: خدایا باورم نمیشه تو یه شب دارم دو بار این حرفو میشنوم...
یانگ دستی روی شونه‌ش گذاشت و گفت: نگران نباش... تا یه هفته دیگه حالش رو به راه میشه... توی این مدت خیلی لوسش نکن... یکی دو روز اول احتمالا راه رفتن و انجام کارهای روزمره به خاطر جای جراحیش براش سخته اما بعد از اون آروم آروم کارهاش رو به خودش بسپر...
- چشم...
دکتر یانگ بعد از سر تکون دادنی از اتاق بیرون رفت. نامجون سمت هوسوک رفت و گفت: همراه جیمین و کوک برو خونه من اینجا پیش یونگی می مونم و مراقبشم... هر اتفاقی هم که افتاد خبرت می دم...
هوسوک فورا مخالفت کرد و گفت: دکتر گفت تا یه ذره وقت دیگه بیدار میشه... خودم پیشش باشم بهتره...
جیمین نگاهی به زیر چشم گود افتاده رفیق قدیمیش داد و گفت: هوسوکا... برو خونه یه یک ساعتی بخواب بعد برگرد. تا اون موقع ما هوای یونگی رو داریم...
جونگ کوک از پشت سرش تند تند سر تکون داد. همه منتظر جواب هوسوک بودن... هوسوک نفس عمیقی کشید و گفت: واقعا لازمه؟
جونگ کوک جواب داد: هیچ اجباری در کار نیست هیونگ... اگه اصلا دلت نمی خواد و حس خوبی به این قضیه نداری همین جا بخواب...
نامجون ادامه داد: من امروز تا ظهر خوابیدم بیدار می مونم و مواظبشم وقتی به هوش اومد اگه بهت نیاز داشت بیدارت می کنم...
هوسوک سری تکون داد و گفت: این پیشنهاد بهتریه... حس خوبی نسبت به رفتن خونه ندارم...
-  پس همین کارو می کنیم...
بعد از این حرف، به راه افتاد تا روی صندلی بشینه اما با تیر کشیدن مارکش سر جا میخوب شد.‌‌ ‌کوک با دیدن تغییر چهره‌ش پرسید: چی شده هیونگ؟
نامجون دستی روی مارک خودش کشید و گفت: جین حالش خوب نیست...
- نکنه...
کوک جمله‌ای که جیمین نتونست به زبون بیاره کامل کرد: نکنه اضطرابی هم که از طرف ساید ته دریافت می کردیم به خاطر همین بوده؟ ن‍...‍نکنه اتفاقی براشون افتاده؟
هوسوک یه جمله به حرفش اضافه کرد: نکنه اون عوضی رفته سراغشون؟
اضافه شدن همین جمله کافی بود تا هر سه نفر به سمت ماشین بدون و به سمت خونه با تمام سرعت حرکت کنن...
با رسیدن به در وبلا نامجون با تمام سرعت پیاده شد و با کلید درو باز کرد. جونگ کوک و جیمین هم پشت سرش بدو بدو راه افتادن...
نامجون اول وارد اتاق خواب مشترک ته هیون و یونا شد. با دیدن یونا که در خواب عمیقی فرو رفته بود نفس راحتی کشید اما با دیدن جای خالی ته هیون استرس دوباره به وجودش برگشت.
- نامجون هیونگ! بیا اینجا.
صدای فریاد جونگکوک باعث شد بدو بدو به سمت پذیرایی حرکت کرد. یه بسته چیپس روی زمین افتاده بود و مقداریش روی زمین ریخته بود. کوک و جیمین بالای سر جسم بی هوش جین نشسته بودند. بدو بدو به سمتش رفت.
- داچینم؟ صدای آلفا رو میشنوی؟
تن جین و در آغوش کشید و به زخم روی گردنش نگاهی انداخت. خون ریزیش بند اومده بود اما شکل دل خراشی داشت. چیزی بیشتر از همه نامجون رو می ترسوند بی هوش بودن دارچینش بود.
با نگرانی صداش زد: جینا؟ بیدار نمی شی بیبی؟
جونگ کوک گفت: من اینجا می مونم و دوربینای امنیتی رو چک می کنم... شما جین هیونگ رو ببرید بیمارستان...
- اوکی...
جیمین گفت و سوییچ ماشین رو برداشت. نامجون هم جین رو روی دستاش بلند کرد و پشت سرش راه افتاد.
بعد از خارج شدن اون سه نفر جونگ کوک سمت میز کامپیوتر رفت و مشغول بررسی تصاویری شد که دوبین ضبط کرده بود.
می تونست حدس بزنه امگا چقدر اون موقع تحت فشار بوده. امگا فقط به یه چیز امید داشته اومدن اومدن جفتاش به خونه. که البته با توجه به شرایط چندان امیدی هم به زود اومدنشون نداشته.
با پوزخندی به جی کی طعنه زد: تو به این امگا می گفتی ضعیف ها؟ اگه ضعیف بود همون موقعی که  چاقو رو زیر گلوی هیونگش می دید همونجا پس میوفتاد.
جی کی بی توجه به به حرف جونگ کوک گوشه‌ای نشسته بود. در سکوتی که انگار شکستنی نبود به گوشه نگاه می کرد. جونگ کوک هیچ حدسی درمورد موضوعی که گرگ به اون فکر می کرد نداشت. از نبود ته ناراحت بود یا خوشحال بود که از دستش راحت شده. شایدم وجود توله گرگش، ته هیون کوچولوش رو می خواست و وضعیت ته اهمیتی براش نداشت؟
جونگ کوک از شنیدن حرفی از طرف جی کی نا امید شده بود که به یکباره گفت: به نظرت الان حالش خوبه؟
جونگ کوک با وجود اینکه سورپرایز شده بود خودش رو کنترل کرد و گفت: نمی دونم... شاید داره درد می کشه... شاید حالش از نظر جسمی خوبه ولی روحش در عذاب باشه. چه اتفاقی میوفته؟ ته هیون چی میشه؟ نکنه بلایی سرش بیاره؟ و هزار تا چیز دیگه فقط امیدوارم ته هیون اونجا پیشش باشه...
تنها جواب جی کی ناله کوتاهش بود.
ــــ ـــــ ــــ ــ ــــ ــ ــــ ـــ ــــ ـــــ ـــــ ــــ ــ ـــ ـ
سر ته هیون رو به گردنش تکیه داد و پشت سر مرد راه افتاد. خوشحال بود که حداقل ته هیون تو ماشین خوابش برده بود و سوالایی از قبیل اینا کین کجا می ریم نپرسیده بود.
حدود یک ساعت تو ماشین بودن و بعد از اون به عمارت بزرگ و باشکوهی رسیدن.

حالا در حالی که ته هیون روی شونه‌ش خر و پف می کرد، دنبال مرد می رفت تا اون رو به اتاقش ببره

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

حالا در حالی که ته هیون روی شونه‌ش خر و پف می کرد، دنبال مرد می رفت تا اون رو به اتاقش ببره.

چشماش در یک لحظه درشت شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

چشماش در یک لحظه درشت شد. فکر می کرد الان می برنش انباری ولی این اتاق فوق العاده زیبا بود.
سئوهان با لبخند به چهره کیوتش نگاه کرد و گفت: امیدوارم از اقامتت توی این اتاق لذت ببری تا وقتی که میای توی اتاق من و در آغوش هم می خوابیم...
با این حرف مرد تمام حس خوبی که گرفته بود به یکباره خوابید. دلش نمی خواست هیچ وقت همچنین اتفاقی بیوفته.
______
_____ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
های 👋🏻
اینم پارت جدید...
واتپد شمام سوت و کور یا فقط برای من اینجوریه؟

I'm not omega Where stories live. Discover now