خیلی آروم در رو باز کرد تا اگه بقیه خوابن با صداش بیدار نشن. به دور و بر نگاهی انداخت. همه جا تاریک بود. برای اینکه توی راه به چیزی برخورد نکنه چراغ قوه گوشیش رو روشن کرد. آروم آروم وارد خونه شد و اول اتاق بچه ها رو چک کرد. هر کدوم روی تخت خودشون به خواب عمیقی فرو رفته بودند. لبخندی به دهنای باز و لپای فشرده شدشون زد و به سمت اتاق خودشون پا تند کرد.
نامجون روی تخت نشسته بود و مشغول چک کردن گوشیش بود.
- نخوابیدی؟
نامجون که تازه متوجه حضور جین شده بود، گوشیش رو خاموش کرد و جواب داد: می دونی که تا بین بازوهام نباشی خوابم نمی بره...
جین فقط لبخند خجالتی ای زد و جلوتر رفت. هنوز این حرفای نامجون براش عادی نشده بود و انگار قصدی هم نداشت.
سمت کمد رفت و مشغول عوض کردن لباساش شد.
- چیزی نپوش..
جین با تعجب سمت نامجون برگشت. نامجون از جا بلند شد و سمت جفتش رفت. دستی روی تن برهنش کشید و گفت: دلم هوای تنت رو کرده داچین کوچولو...
- جونی امشب خستم بذارش برای یه وقت دیگه.
- احیانا دلت برای نامجون کوچولو بین پاهام تنگ نشده؟
جین چیزی نگفت و نامجون ادامه داد: چند بار آخری که عشق بازی کردیم فقط برای کاشتن یه توله بود واسه همین کوتاه و خسته کننده شد... ولی امشب نمی زارم همچین اتفاقی بیوفته... قراره فقط لذت ببری قند عسلم...
جین ترجیح داد بازم سکوت کنه و خودش رو به دست پسر بسپاره. نامجون خنده شیطانی کرد و دستش رو روی نیپل قهوهای رنگ جین کشید. نیشکونی بهش گرفت و با شنیدن صدای نالهش لبخند زد. با دیدن گلوی سفید پسر در حالی که مارک خودش مثل یه گل رز روش خودنمایی می کرد دندوناش تیز شد. جین با فهمیدن قصدش فورا مخالفت کرد: نامجولا لطفا تمدید مارک نه... خستهم بدنم هم ضعیف تر شده اونوقت تحمل ادامهش رو ندارم...
اما نامجون توجه چندانی از خودش نشون نداد... تنها واکنشش در برابر حرف امگا انتقال دادن به روی تخت برای راحت کردن جاش بود. جین اول از همه جای سرش رو روی بالشت درست کرد و بعد به یقه تیشرت نامجون چنگ زد:می خوای تا آخر این لباسای فا.کی تنت باشه و امگات رو از دیدن عضله های آلفاش محروم کنی کیم نامجون؟
- هوممم... چطوره خودت از تن آلفا درش بیاری؟
جین لبخندی زد و دستش رو سمت پایین تیشرت نامجون برد. نامجون خودش هم همراهی کرد و با بالا آوردن دستاش کار رو برای جین راحت کرد. جین دستش رو روی سینه ستبر و عضلهای آلفا گذاشت: دلم براشون تنگ شده بود...
نامجون با لبخند عجیبی گفت: البته دل امگا کوچولوم برای چیز دیگهای بیشتر تنگ شده...
جین خجالت زده تأیید کرد و با فاصله دادن پایین تنش از تخت به نامجون اجازه در آوردن شلوار از پاش رو داد. نامجون با پوزخند شیطانی به باکسر امگا نگاهی انداخت اما وقتی خیسیش از اسلیک از سکس قبلیشون هم کمتر شده بود جاش رو به لبخند نگرانی داد اما ترجیح داد الان ذهنش رو در گیر نکنه.
انگشت وسطش رو روی سوراخ تنگ امگا گذاشت و بعد از یه ماساژ کوچک واردش شد. جین بی محابا ناله کرد اما یکدفعه جلوش رو گرفت که صدای اعتراض نامجون بلند شد: ازادشون کم امگا... باید بشنومش....
- یونگی و هوسوک می شنون...
- یونگی بیمارستانه پیش ته موند... هوسوکم خسته تر از چیزی بود که بخواد با این صداها بیدار شه...
- ولی...
- ولی نداره عسلم... می خوام صدای نالههات رو بشنوم...
دیگه اجازه اعتراضی به امگا نداد... انگشت دومش هم اضافه کرد و سمت گردن و ترقوش یورش برد. ترقوه نسبتا برجسته پسر رو بین لب هاش گرفت و همین طور که می مکید و گاز می گرفت انگشتاش رو هم توی سوراخ امگا عقب و جلو می کرد... جین بی قرار ناله می کرد و منتظر بود آلفا آماده کردنش رو تموم کنه تا به کار اصلی برسن.
نامجون که متوجه بی قراری امگا برای دیکش شده بود، با گازی از کبود شدن ترقوه پسر مطمئن شد و بعد از بیرون کشیدن انگشت هاش از ورودی پسر بین پاهاش نشست.
دو پای امگا رو تا جایی که می تونست از هم فاصله داد و دستی به عضو برجستهش کشید. جین لرزی کرد و گفت: آلفا... اذیتم نکن...
- داچین کوچولوم چی می خواد؟ به آلفا بگه تا اذیتش نکنه...
جین لگد آرومی به پهلوش زد و گفت: می دونی که از گفتنش متنفرم پس فقط انجامش بده!
لحنش خشم یا تهدیدی توی خودش جا نداده بود و نامجون می دونست قصدش هم این نیست پس تصمیم گرفت بیش از این معطل نکنه...
- آمادهای دارچینم؟
جین سری تکون داد. نامجون سر دیکش رو روی سوراخ امگا گذاشت. فشار کوچکی بهش وارد کرد و حفره امگا اجازه ورود رو بهش داد. کم کم تا ته واردش شد. گرمی و خیسی حفره امگا حس لذت بخشی بهش می داد. صدای ناله بلند و مردونهش با صدای ناله لرزون از درد جین مخلوط شد. نامجون بدون تکون سر جاش ایستاد و مشغول ماساژ دادن زیر شکم امگا شد: حالت خوبه دارچینم؟ ادامه بدم...
- نمی فهمم چرا بدنم دیگه اسلیک تولید نمی کنه... اینجوری دردش خیلی بیشتر از قبل میشه ولی از پسش بر میام آلفا... محکم توی سوراخ کوچولوم ضربه بزن آلفا... می خوام دیکتو توی شکمم احساس کنم...
نامجون با پوزخندی گفت: خودت خواستی امگا!
بعد از زدن این حرف با تمام توانش مشغول ضربه زدن به داخل مقعد امگا شد. البته ضربههاش روی یک نقطه متمرکز نبود و به جاهای مختلف سوراخ امگا ضربه می زد تا نقطه لذتش رو پیدا کنه...
با لرزیدن یدن جین زیر دستش و بلند شدن صدای نالهش فهمید نقطه لذتش رو پیدا کرده پس سرعتش رو کم کم بالاتر برد و روی اون نقطه ضربه می زد.
صدای برخورد بدناشون با صدای ناله های بلند و پر از لذتشون، هارمونی سکسی درست می کرد.
با کذشت مدت کوتاهی ضربات نامجون به آخرین حد خودش رسید و صدای قیژ قیژ تخت هم به هارمونی اضافه شد.
جین با نبض زدن دیک آلفا درونش، متوجه نزدیک بودنش شد و ازش درخواست کرد: سریع تر آلفا می خوام کامت رو توی شکمم می خوام...
آلفا با دستی مشغول ماساژ دادن دیک امگا شد تا اون هم همراه خودش به اوج برسه... عمیق ترین ضربهای که می تونست زد و توی همون نقطه با ناله بلندی خودش رو خالی کرد.
جین با داغی که روی پروستاتش حس کرد، ناله مردونهای کرد و روی شکم خودش و دست آلفا به اوج رسید.
برای حدود یک دقیقه هر دو در سکوت نفس نفس می زدند. با پایین اومدن از اوج نگاهی به هم انداختن و لبخندی زدن. نامجون بدون بیرون کشیدن دیکش از جین کنارش دراز کشید و بوسه ای روی مارکش گذاشت.
- کارت عالی بود دارچین کوچولو...
جین لبخندی زد و خواست چیزی بگه که با فرو رفتن دندونای آلفا توی گردنش، صدای ناله برای بار چندم توی اون شب بلند شد.
نامجون زهر آلفاییش رو توی گردن امگا خالی کرد و لبخندی به چشمای از لذت سفید شدش زد. دندوناش رو بیرون کشید و جای دندوناش رو چند بار لیس زد تا خون ریزیش متوقف بشه.
تقریباً همزمان با تموم شدن خون ریزی گردنش چشماش رو روی هم گذاشت و به دنیای خواب رفت.
نامجون سر امگا رو نوازش کرد و به آرومی دیکش رو از سوراخش بیرون آورد. جدا از باردار نشدنش کم کم داشت علائم دیگه هم نشون می داد و این نامجون رو می ترسوند اما هر چی که بود، دو روز دیگه مشخص می شد پس فعلا باید صبر می کرد.
ـــــــــــــــــــــــ_ــــــــــــــــــــــــــــ
های 👋🏻
چه خبرا؟
تو پارت بعد از حال جونگ کوک با خبر می شیم و به افکار جیمین سری می زنیم... منتظرش باشید🌛🌜
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionپایان یافته✨ یونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷...
