part 22

224 37 8
                                    

یونگی:
بالاخره شب با تموم اتفاقاتش تموم شد. احساس بدی داشتم... انگار قرار بود یه اتفاقی بیوفته. هوسوک و نامجون هیونگ رفته بودن تا مواد غذایی رو از نیروی های امدادگر بگیرن و برامون بیارن. تهیونگ، جین، جیمین و جونگکوک دور آتیش نشسته یودند. می گفتن و می خندیدن. من گوشه‌ای نشسته بودم و به دور بر خیره شده بودم. ته رو دیدم که به سمتم میومد.
- یونی هیونگ؟
- چیشده ته؟
- میشه تو صبحونه درست کنی؟
- چطور مگه؟
- دلم برا دستپختت تنگ شده...
ته با لبخند مسخره‌ای این حرف رو زد و بعد با چشمای پاپی تورش بهم خیره شد. آخرین چیزی که حوصله‌ش رو داشتم آشپزی کردن بود پس دهان باز کردم تا با بهانه‌ای مخالفت کنم ولی ته بلند اعلام کرد: یوربون صبحونه رو یونگی هیونگ درست می کنه‌...
- ته من...
- هیونگی لطفاً... به خاطر من...
پوف کلافه کشیدم و از جا بلند شدم تا کار رو شروع کنم. از بین چیزایی که نامجون هیونگ از داخل خونه برداشته بود یه سری چیزا برداشتم و رفتم. هفت تا تخم مرغ نیمرو کردم و بعد رفتم سراغ سرخ کردن سوسیس ها. هر دونه سوسیس رو به چهار قسمت دراز تقسیم کردم و بعد یه بسته ژامبون گوشت باز کردم. سوسیس هارو سرخ کردم و لای ژامبون گذاشتم و مثل ساندویچ پیچیدم. به این ترتیب هر نفر یه ژامبون، یه سوسیس و یه تخم مرغ داشت.
بقیه سفره رو پهن کردن. غذا رو سر سفره آوردن و مشغول خوردن شدیم. زمان زیادی نگذشته بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
با کنجکاوی از داخل جیبم در آوردم و به اسم روی صفحه نگاهی انداختم. «دکتر یانگ» اون دیگه الان چیکار داره؟
از سر سفره بلند شدم و گوشی رو جواب دادم.
- الو؟
- الو سلام پسرم حالت خوبه؟
- خوبم آجوشی... شما خوبی؟
- بله من خوبم... زنگ زدم بهت بگم امروز برای معاینه بیا پیشم...
خیلی تعجب کرده بودم...
- آخه توی این شرایط؟
- می دونم انتظار نداشتی اما خب تو قبل از یه همچین فاجعه ای هم با حرص خوردن به خودت آسیب می زدی می ترسم الان ولت کنم دیگه هیچی ازت باقی نمونه... اگه اومدی پیشم و شرایطت بد تر نشده بود پیش من جایزه داری... چطوره؟
- بچه گول می زنی؟
- حالا هرچی... آدرس رو برات می فرستم تا دو ساعت دیگه اینجا باش... می بینمت...
تماس رو قطع کرد. تلخ خندی زدم و برگشتم سر سفره. رو به جین هیونگ کردم و پرسیدم: هیونگ میشه با ماشینت برم جایی؟
جین نگاه سوالی بهم انداخت و جواب داد: اگه می خوای خودم ببرمت...
- نه مرسی هیونگ خودم می رم...
- هر جور راحتی...
سری تکون دادم. غذام رو فورا خوردم و را افتادم. امروز که قراره کامم تلخ بشه پس بزار زود تر تمومش کنم.
با رسیدن به آدرسی که داده از ماشین شدم. یه سری چادر سفید رنگ کنار هم بود و روی هر کدوم برگه ای چسبونده شده بود و روشون یه سری  توضیحات بود. با رسیدن به برگه ای که روش نوشته بود بارداری و زایمان واردش شدم و دکتر یانگ رو دیدم که مشغول معاینه زن بارداری بود. گوشه ای ایستادم تا کارشون تموم شه و بعد کنار دستگاه سونوگرافی دراز کشیدم.
- خب یونگیا لایق گرفتن جایزه هستی یا نه؟
- نه...
- نه؟ یه ذره زیادی نا امید نیستی؟
- امید داشتن به چیزی که می دونم اتفاق نمی افته عاقلانه نیست... من نا امید نیستم، منطقیم....
- به جای این حرفا پیرهنت رو بزن بالا...
بعد از بالا زدن پیرهنم سردی ژل رو روی پوستم احساس کردم پس چشمام رو بستم و منتظر شروع غر غر هاش شدم‌.
- یونگیا تو یک سال پیش به خاطر دل درد هات اومدی پیش من. ۱۰ درصد از رَحِمِت درست تشکیل نشده بود که گفتم بهت قرص و دارو می دم و قابل درمانه به شرطی که از استرس، ناراحتی و حرص و جوش خوردن دور بمونی و الان به جای اینکه پیشرفتت رو ببینم، ببینم که رحمت داره کامل میشه، دارم می بینم که قسمت های سالمش هم داره نابود میشه... اصلا دوست ندارم این حرف رو بهت بزنم ولی الان فقط ۷۵ درصد از رحمت رو داری و این برای بچه دار شدن کافی نیست...
نه این دیگه زیادیه... نمی تونم قبولش کنم... شاید الان نه ولی من بچه می خوام... یعنی... یعنی دیگه نمی تونم بچه خودم رو بغل کنم؟ با فکر کردن به این موضوع اشک توی چشمام حلقه زد. یانگ با دیدنشون من رو در آغوشش گرفت. اشک هام یکی پس از دیگری سقوط می کردند و روپوش سفید دکتر رو خیس.
- خیلی حس بدی دارم... تا الان دل خوش بودم به اینکه یه روز بچه دار می شم... یه روز یه دردونه از وجود خودم رو بغل می کنم‌... ولی... ولی الان به چی دل خوش باشم؟ من‌‌... دیگه نمی حوام زندگی کنم هیونگ... می خوان بمیرم و راحت شم...
- این حرف رو نزن یونگیا... مشکلت هنوز قابل درمانه... بعدشم گیریم نتونه بچه دار بشی تو اون دو تا امگایی که همراهت می یومدن رو داری‌... اسمشون چی بود؟
هق هقی کردم و گفتم: اونها دیگه جفتشون رو پیدا کردن... دیگه نیازی به من ندارن... دیگه وجودم هیچ فایده ای نداره... فقط وقتی بهم نیاز دارن صدام می زنن...
یانگ بازم سعی داشت قانعم کنه: باشه اصلا اون دو تا هم برن به جهنم... تو یه مارک روی گردنت داری... یه آلفا که عاشقته...
پوزخندی زدم و گفتم: آره آلفایی که امگاش رو حالا چه عمد چه غیر عمد می فرسته جایی که یه مشت آلفای تو رات هست...
انگار دیگه نتونست دلیلی بیاره پس ساکت شد. سرعت فرو ریختن اشک‌هام بیشتر شده بود. این احساسی بود که خیلی وقت بود داشتم. احساس اضافی بودن. احساس غم. احساس به درد نخور بودن. شاید وقتش بود تمومش کنم. شاید وقتش بود خودم رو از بند این زندگی اجباری رهایی بیخشم.
_______________________________
های 👋🏻
ببخشید اگه اوقاتتون تلخ شد 💔
لطفاً از این پارت هم حمایت بکنید سرنگهههه❤️

I'm not omega Where stories live. Discover now