نامجون:
جین بعد از خوردن قرص زد بارداری و مسکن به اتاق خوابمون رفته بود و من مشغول تمیز کردن خراب کاری های آشپزخونه بودم. هر دومون خوب می بونستیم شرایط نگهداری از یه بچه دیگه رو نداریم. من که دو سوم و حتی گاهی بیشتر روزم رو توی کمپانی بودم و جین که صبح، ظهر و شب رستورانش رو مدیریت می کرد.
حتی گاهی اوقات لونا گیله می کرد که چرا پیشش نیستیم و مجبوره وقتش رو با پرستار بگذرونه. از طرف دیگه یونا توی چهار ماهگی به دنیا اومد و دکتر هشدار داده بود اگه بارداری بعدی جین با مراقب های شدید همراه نباشه ممکنه بچه مرده به دنیا بیاد چون رحمش ضعیف شده. شاید امگا های نر زیبا و کمیاب بودن اما رحم ضعیفی هم داشتن جوری که بعضی از اونها تنها می تونستن صاحب یک فرزند بشن.
افکارم رو همراه با نفسم به بیرون فوت کردم و از جا بلند شدم. قبل از رفتن به اتاق مشترکمون به اتاق نونا رفتم. معتقد بودم یونا یه هدیه ناخواسته بود.
نه من و نه جین اون موقع قصد بچه دار شدن نداشتیم. آخه کی وقتی هنوز به سقف درست و حسابی بالای سرش نیست و کلا ۶ ماهه با طرف آشنا شده باردارش می کنه که من دومیش باشم؟
اومدن یونا به زندگیمون از هیت و رات شروع شد. موقعی که هم من توی رات بودم و جین هیت شده بود کننرل رو دست گرگ هامون دادیم تا یکم خوش بگذرونن اما امان از دست گرگ های توله دوست. حدود یک ماه بعد جین حالت تهوع های گاه به گاهی می گرفت و نگرانمون کرده بود اما خیلی زود فهمیدیم دلیل اون ها یه دختر کوچولو توی شکمشه.
اما تههیون داستان متفاوتی داشت. تهیونگ عاشق بچه ها بود اما توی ذهنش فقط یه جمله می چرخید: می تونه والد خوبی باشه؟
در این مورد بار ها با جونگ کوک صحبت کرده بود. اونا به خوبی ترس تهیونگ رو درک می کردن.
ته تا اون موقع یه بچه برای الفا و بتاش بود یعنی خودش می دونست از یه بچه مراقبت کنه؟ حدود دو ماه طول کشید تا شروع کردن به تلاش برای بچه دار شدن اما حالا احساس می کردم تهیونگ بهترین پاپا دنیا برای تههیونه حتی از جیمین و جونگ کوک هم بهتر.
بیشتر از این به افکارم بها ندادم و بعد از بغل کردن جین خودم رو به آغوش خواب سپردم.
... ...
یونگی:
دو تا دختر کوچولوم رو توی بغلم گرفتم و از جا بلند شدم. توی جنگل زیبایی راه می رفتم اما تاریکی بهم اجازه لذت بردن ازش رو نمی داد.
بچه هارو بیشتر به خودم فشردم و سعی کردم به حس شیشمم توی پیادا کردن راه کمک بگیرم.
اصلا وایسا ببینم کی بچههام به دنیا اومدن؟ کی سر از این جنگل در آوردم؟ سرم رو کلافه تکون دادم و تمام توجهم رو به دور و برم دادم. صدای زوزه گرگ ها دور و برم رو گرفته بود. ترسیده بودم. مضطرب بودم. شاید گرگ قوی ای داشته باشم اما مقابله با یه عالمه بتای وحشی اونم همراه با دو تا بچه غیر ممکن به نظر می رسه.
ترسم بیهوده نبود کم کم دور و برم پر از بتا شد. بتا های وحشی برعکس بتاهای معمولی و خالص غیر قابل کنترل بودن. حتی چند سال پیش که هنوز توی شهر زندگی می کردن، دور هم جمع شدن و شورشی تشکیل دادند. توی اون شورش حدود ۳۰۰۰۰ امگا و ۲۰۰۰۰ آلفا و بتا های معمولی و خالص کشته شدن. اما خوشبختانه شورششون شکست خورد و از اون موقع بتا های وحشی به جنگل ممنوعه تبعید شدند.
اما اینکه من اینجا چه غلطی می کنم نمی دونم.
بارون شدیدی در حال باریدن بود.
ترسیده بودم. سر و وضعم داغون بود.شما دو تا بچه تو بغلش تصور کنید و گرگ های قهوه ای رنگ دورش.
نگاهی به گرگ های دورم کردم و با داد پرسیدم: چی از جونم می خواید؟!
کسی جواب نداد اما یکی از اونها که به نظر سر دستهشون می یومد، به سمتم پا تند کرد. دخترام رو محکم تر به تنم فشردم و سوالم رو تکرار کردم.
- خودت حدس بزن امگا کوچولوی خواستنی.
لرزی به تنم افتاد. این لعنتیا بچه هام رو می خورن و از خودم به عنوان اسباب بازی جنسی شون استفاده می کنن.
با فکر کردن به این چیزها عزمم رو جمع کردم. بابد یه جوری از بینشون فرار می کردم. بدون توجه به نزدیک شدناشون بهم مشغول بستن بچههام به خودم شدم. توی بغلم فشارشون دادم و نگاهم رو به گرگ های دورم دادم. با دقت به فاصله های بینشون نگاه کردم تا در فرصت مناسب از بینشون فرار کنم.
یکیشون از سمت راست به سمتم یورش برد و که خوشبختانه تونستم جاخالی بدم. اون قسمت خالی شده بود پس نفس عمیقی کشیدم و بدو بدو از بینشون بیرون رفتم....
_____________________________
های 👋🏻
دیشب مهمون گیر شدیم نتونستم پارت رو کامل کنم
اینم جای حساس تمومش کردم😈
سرنگههه♥️
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionیونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷ ساله شاد و بغ...