هوای زمستانی بیرون سرد و برفی بود اما درون خانه را گرمای صمیمیت و عشق فرا گرفته بود. سه خانواده دور میز بزرگی در خانه نامجون و جین جمع شده بودند البته به غیر از هوسوک و یونگی که به نوبت جای خودشون رو برای دور بردن و آروم کردن جونگی عوض می کردن. از ان طرف میز جونگ کوک، جیمین و تهیونگ با شادی نامحسوس به دخترک یه ماهه ساکت و آروم خودشون نگاه می کردن. یونا و ته هیون در گوشه ای از اتاق مشغول باز ی با اسباب بازی هاشون بودن و بزرگتر ها همراه با نوشیدنی مشغول صحبت بودند.
نامجون با به یاد آوردن نقاشی چند وقت پیش یونا لبخندی زد و به طور ناگهانی گفت:«چند وقت پیش یونا یه نقاشی کشید. از همه مون. نمی دونم چرا ولی اون نقاشی منو یاد اون زلزله انداخت. می دونی که چی می گم؟»
هوسوک همینطور که جونگی به بغل مشغول متر کردن اتاق با پاهاش بود، با لبخندی گفت:«چطور ممکنه اون روز لعنتی رو فراموش کنیم؟» تهیونگ اضافه کرد:«ولی وقتی من به این فکر می کنم که قبل از ریختن سقف کمپانی روی سرمون فقط منو یونی هیونگ با هم دوس بودیم و نامجون هیونگ و جیمینی و هوسوک هیونگ هم از هم شناخت داشتن به این نتیجه می رسم که اون زلزله شاید اینقدرا هم بد نبوده...»
جین تایید کرد و حرفش رو ادامه داد:«منظورت اینه که اون زلزله بود که مشکل بین یونگی و هوسوک حل کرد و الان ثمره عشقشون جونگی رو که داره پدرشون رو در میاره داریم... یا همون زلزله بود که باعث شد منو نامجون به هم برسیم و کمک کننده پرورش یافتن عشق بین شما سه تا بچه!»
جونگ کوک در حالی که حالا به فکر فرو رفته بود، متفکرانه گفت:«عجیبه نه؟یه فاجعه مرگبار که هزاران خانواده رو داغدار کرد باعث شد ما همو پیدا کنیم و یه خانواده بشیم...»
اخمای جیمین به خاطر به یاد آوردن اون حادثه در هم بود:«خیلی بد بود... اون لحظه ای که تن یونگی روی بدنم افتاده بود... موقعی که متوجه خون ریزیش شدم... واقعا توی ذهنم هی تکرار می شد که نکنه اتفاقی براش افتاده؟ نکنه آسیب جدیای دیده؟ یعنی واقعا یه نفر قراره بمیره تا من زنده بمونم؟ من لیاقتش رو دارم؟ تا اینکه نامجون هیونگ به دادم رسید...»
نامجون لبخندی زد و گفت:«یادمه اون لحظه واقعا به این فکر نمی کردم که من کیم شما کی هستید؟ فقط دو تا چیز توی ذهنم بود به زنده بودن خودم و افرادی که کنارم هستن کمک کنم تا از توی اون منجلاب در بیایم...» رو به جین کرد و ادامه داد:«تا ببینم این بوی دارچینی که هوش از سرم برده تا از کجا میاد.» لپای جین به سرعت رنگ گرفت و سرش رو با خجالت پایین آورد:«وسط خاطره گفتن لاس نزن!»
«هر جور بهش فکر می کنم شکستن پای من و داغون شدن شونه یونگی هیونگ کمترین آسیبی بود که این زلزله به ما وارد کرد.»
جونگ کوک گفت و نگاهش رو به یونگی داد. یونگی در حالی که مشغول مالیدن شونش بود اخمی کرد:«هنوزم وقتی به شونم فکر می کنم دردش رو حس می کنم... هنوز هم جاش کامل از بین نرفته.» هوسوک لبخند خبیثی زد:«ولی من که عاشق اثرش روی بدنتم...»
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionپایان یافته✨ یونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷...
