- می دونم یون ولی به ذره مراعات حال اون بدبختم بکن... چه شوگا چه خودت قبل اون شب کذایی دوسش داشتین... شوگا هنوز درک نکرده چه اتفاقی اون شب افتاد... خواهش می کنم این کارو نکن... به خاطر من...
- فقط مسئله این نیست هیونگ... اون اونجاست!جین اول سکوت کرد اما بعد که منظور پسر را درک کرد، پسر را از آغوشش بیرون آورد و فریاد زد: نمی ذارم بری! عمرا بزارم دوباره دور و اطراف اون عوضی باشی! لیاقت بودن توی محیطی که که توش نفس می کشی هم نداره!
یونگی با خجالت سرش را پایین انداخته و گفت: هیونگ، این موقعیت شغلی خیلی خوبیه... نمی تونم به خاطر وجود اون عوضی ازش بگذرم... می تونم راحت خرج خودم و باشگاه، خورد و خوراکمون، اجاره خونه و حتی دارو های گرون تهیونگ رو حداقل یه ذره هم که شده بدون ترس از پول کم آوردن بدم. خودت قبلا می گفتی نباید به خاطر اون از چیزای خوب زندگیم بگذرم... اون وقت حالا می گی چون اون اونجاست نرم؟
جین ناراحت و شرمسار سرش را پایین انداخت و گفت: می دونی که سعی می کنه بهت نزدیک بشه...
- می دونم...
- یونگیا من جلوتو نمی گیرم ولی هر اتفاقی افتاد بهم خبر بده... هر کاری از دستم بر بیاد انجام می دم....
- هیونگ تو همیشه و همه جا و در همه زمان مواظبم بودی و هوام رو داشتی. معلومه که هر اتفاقی بیوفته بهت میگم...
- خوشحالم که بهم اعتماد داری...
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و ادامه داد: دیگه ساعت هشته. برو که لی سرت غر می زنه!
یونگی بعد از سر تکون دادنی به سمت در رفت. قبل از بیرون رفتن گفت: راستی امروز جلسه اوله... برای آموزش تئوری و اینجور چرت و پرتا!
- بعدش بهم زنگ بزن و تعریف کن... اگه دیدیش محلش نزار خب؟
- چشم هیونگ!
به محض بیرون اومدن تلفنش زنگ خورد. آن را از جیب شلوار جینش بیرون آورد و با دیدن اسم تهیونگ فورا جواب داد: الو؟
تهیونگ با صدایی بی حال و گریانی گفت: هیونگ می تونی بیای خونه؟ حالم خوب نیست...
استرس سرتاسر وجودش را گرفت. بدون فکر کلمات را پشت سر هم انداخت: چی شده ته؟ درد داری؟ دوباره قلبته؟
- نه هیونگ... فقط بیا... لطفاً...
- ته، جاتو با وی عوض کن یا.... یا توضیح بده چی شده... من الان از جین هیونگ اجازه می گیرم میام...
- یونگی هیونگ اگه کار داری نیا من خودم مواظب ته هستم...
از تغییر لحنش به خوبی فهمید دیگه با تهیونگ صحبت نمی کند. فرد مقابلش گرگ ته یعنی وی بود.
- وی میشه برام توضیح بدی چی شده؟
- رئیسم، ته اتفاقی یه لیوان از دستش افتاد شکست اونم کتکمون زد. ته حالش خوب نبود، ترسیده و ناراحت بود ولی الان که من اومدم جاش دیگه مشکلی نیست. رستوران بمون! امروز بعدازظهر هم می خوای بری کمپانی... نمی خواد مرخصی بگیری و بیای...
- الان درد داری؟
- آره ولی می تونم تحملش کنم.
- جاییت هم زخمی شده؟
- یه ذره پهلومه، چیزی نیست...
- یه جایی دراز بکش یه چیزی هم نگه دار رو زخمت تا میام... یه وقت به خودت فشار نیاریا همین قدر که تا خونه اومدی خیلیه...
- هیونگ لازم نیست...
یونگی همانطور که به سمت دفتر جین می رفت، گفت: حرف نباشه! می دونی اگه جین هیونگ بفهمه حالت بده و نیومدم پیشت تیکه بزرگم گوشمه... من الان تلفن رو قطع می کنم و میام، خیله خب؟
- باشه هیونگ...
قطع کرد و بعد در را باز کرد و پرسید: هیونگ میشه امروز کلا مرخصی بگیرم؟ ته الان زنگ زد و گفت حالش خوب نیست.
جین سردرگم و مضطرب از جا بلند شد و جواب داد: بیا بریم... خودم می رسونمت.
بدو بدو از رستوران بیرون رفتند و سوار ماشین جین شدند. طولی نکشید که به در خانه مشترک یونگی و تهیونگ رسیدند.
یونگی در رو بل کلید باز کرد و داخل خونه رفت. تهیونگ روی مبل دراز نکشیده بود و پارچه ای روی پهلویش می فشرد. پارچه کاملا خونی شده بود و یونگی به سختی سفید بودن آن را تشخیص داد. ترسیده سمتش رفت و شکایت کرد: به این میگی کوچیک؟ داره از حال می ری...
بعد رو به جین کرد و گفت: هیونگ میشه جعبه کمک های اولیه رو بیاری؟ تو حمومه...
جین بدون حرف سمت حمام دوید. یونگی به وی گفت: بدون حذف کردن چیزی توضیح بده چی شده!
وی سرش را پایین انداخت و با بی حالی گفت: موقعی که سیلی زد افتادم رو خورده شیشه ها. یه تیکه درشت ترش رفت توی پهلوم
- ببینمش.
وی به آرومی پارچه خونی را کنار زد. همزمان با حرکت او خون زیادی از زخمش خارج شد و ناله بلندی سر داد. رنگ از رخ یونگی پرید. صداش ضعیف شد و با ترس پرسید: با خدا ته خوبی؟ این خیلی عمیقه! مطمئنی حالت خوبه؟
وی اینبار با سر مخالفت کرد و گفت: نه هیونگ خوب نیستم خیلی درد داره. ته بیش از من ترسیده، همش بی قراره... هیونگ حالمون خوب نیست... یه کاری بکن....
یونگی با ترس دستش را روی زخم پسر گذاشت و گفت: آخه چیکار کنم...
- یونگی پیدا نکردم می تونی آدرس دقیق تر بدی؟
یونگی جواب داد: بیخیال اون... جدی تر از این حرفاس بیا باید بریم بیمارستان...
جین جلوی مبل نشست و گفت: کمکش کن بیاد رو کولم...
یونگی حرفش را اجرا کرد. جلو تر حرکت راه افتاد و تهیونگ را روی صندلی عقب خواباندند.
جین ماشین را روشن کرد و با تمام سرعت به سمت اولین بیمارستان رانندگی کرد. روبروی در اورژانس پارک کرد. یونگی دوان دوان رفت و چند پرستار و دکتر به همراه برانکارد برگشت.
یونگی حتی متوجه نشد چجور رفیق و یاور همیشگی اش را با اون حال بد و تن غرق در خون به اتاق عمل بردند. و حتی نفهمید چطور خودش پشت در اتاق افتاد و خود را به دست بی هوشی سپرد و در خاطرات گذشته اش غرق شد.
___________________________________
های👋
اینم پارت دو
داستان اصلی تو پارت بعد شروع میشه
پارت بعد نزدیک به دوبرابره اینه و شاید زود تر از پنج شنبه هم بزارم...
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionیونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷ ساله شاد و بغ...