- بیبی تایگر؟ ته هیون می گه خیلی وقته اون تویی مشکلی که پیش نیومده؟
با شنیدن صدای سئوهان دست از بازی خیره شو با بیبی چک کشید و فورا از جاش بلند شد. حسابی مضطرب شده بود... می ترسید... اگه اون عوضی از کوچولوی توی شکمش با خبر می شد چه واکنشی نشون می داد؟ ممکنه بلایی سرش بیاره یا... مثل ته هیون باهاش راه می یومد... جواب رو نمی دونست... حتی هنوز کاملاً مطمئن نبود اون مرد دیگه کاری به ته هیون هم نداشته باشه... هنوز ترس از دست دادن پسر کوچولوش رو داشت. پس بهتر بود فعلا به پنهان کاریش ادامه بده. همین روزا خودش رو از این جهنم دره نجات می داد پس پنهانکاریش زیاد هم طول نمی کشید...
مشغول فکر کردن شد... اون بیبی چک لعنتی رو کجا می تونست مخفی کنه؟ نگاهی به دور و برش انداخت. کجا؟ کجا براش بهتر بود؟ کجا می تونست بندازتش که اون مرد متوجهش نشه؟
- تهیونگ؟ حالت خوبه؟
صدای مرد لرزی به تنش انداخت. استرسش دو برابر شد. برای یک لحظه به چیزی فکر نکرد فقط شی دردسر ساز توی دستش رو داخل سطل آشغال انداخت و سراغ دستمال توالت رفت.
چندتاشون رو جوری مچاله کرد که انگار استفاده شده و باهاش روی بیبی چک رو پوشوند. نفس عمیقی کشید و دستاش رو توی هم گره زد تا از لرزششون کم شه... بعد از اینکه کمی بدنش آروم گرفت از اتاقک دستشویی بیرون رفت.
- اوه خدای من حالت خوبه؟ چرا جواب نمی دادی؟
اخماش رو در هم کشید: خوشم نمیاد در حال ریدن حرف بزنم اگه ناراحتی دفعه بعد میام رو صورت تو می رینم!
مرد لبخندی زد و گفت: من که ریدنتم دوست دارم...
تهیونگ با شنیدن این حرف ادای عوق زدن در آورد.
- پاپایی لیدن یعنی تی؟
تهیونگ که با شنیدن صدای ته هیون تازه به خاطر آورده بود اونم اینجاست، با درک سوالی که پرسیده اخماش رو در هم کشید. دنبال یه جواب منطقی براش می گشت که سئوهان به جاش پاسخ داد: سادس... به اون کاری که تو توی پوشک انجام می دی می گن ریدن...
ته هیون با شنیدن این حرف، طبق عادت لباش رو غنچه کرد و مشغول فکر کردن شد. بعد از مدت کوتاهی که برای تهیونگ یه عمر گذشت، رو به سئوهان کرد و دستور داد: دالیه بد بده یه ذله هوب! اژ اینژا(اینجا) بلو! با پاپایی حلف سوسکی دالم...
صدای خنده تهیونگ با شنیدن لحنش که انگار به جای پادشاه گوگوریو صحبت می کرد به هوا رفت. سئوهان با کنجکاوی پرسید: حرف سوسکی دیگه چیه؟
ته هیون باز هم اخم کرد: تو چلا هیچی ننی فهلی دالی هنگ(خنگ)؟ حلف سوسکی دالم دیده... بلو!
تهیونگ گازی از لپ تپلش گرفت که صدای داد ته هیون رو بلند کرد. سئوهان که فهمید چارهای جز ترک اتاق نداره از جا بلند شد و پرسید: پادشاه و شاهزاده امری ندارن؟
تهیونگ جواب داد: برو دیگه بچم کار سوسکی داره...
سئوهان پوف کلافهای کشید و گفت: ولی من آخرش نفهمیدم کار سوسکی چیه...
بعد با ناراحتی ساختگی از اتاق بیرون رفت.
ـــــــــــــــــ
- لعنتی لعنتی لعنتی! هیچ اطلاعات فاکیای درمورد فردی به اسم پارک سئوهان نیست! نه خونه ای به اسمشه نه سابقهای توی آگاهی داره... هیچ چیزی نیست...
یونگی نگاهی به چهره گرفته جونگکوک انداخت و دستی روی سرش کشید.
- آروم باش کوک... پیداش مئ کنیم... اینجوری فقط داری خودت رو داغون می کنی...
جونگ کوک با شنیدن این حرف یونگی لنگار که بهش اجازه گریه کرده داده باشن، شروع به اشک ریختن کرد.
- دو روز فاکی گذشته هیونگ و من به آلفاش که هیچی اصلا بخوره تو سرم به عنوان بادیگاردش هم هیچ کاری نتونستم بکنم.... به عنوان یه پدر... نتونستم از پسر کوچولوم محافظت کنم... دلم می خواد برگردم به اون شب... یه بیست دقیقه زود تر برم خونه... شاید می تونستم ازش مراقبت کنم... دلم برای وقتایی که جونگ کوکی یا کوکی صدام می زد تنگ شده... احساس بی ارزش بودن می کنم هیونگ...
هنوز قصد داشت به صحبت هاش ادامه بده که با پس گردنی که از یونگی خورد، خفه خون گرفت.
- بسه بسه کم ادای افسرده هارو در بیار... بیا می خوام یه چیزی بهت بگم... گوشتو بیار.
کوک با کنجکاوی سرش رو به دهان یونگی نزدیک و یونگی مشغول توضیح دادن چیزی در گوشش شد.
- هیونگ داری باهاش شوخی می کنی؟
- قیافه من به آدمی می خوره که شوخی داشته باشه؟
کوک نگاهی به چهره جدی یونگی انداخت و گفت: نه واقعا نه...
- پس به زودی از اونجا میاریمش بیرون اوکی؟
کوک خیلی آروم سر تکون داد. مشخص بود که هنوز از چیزی که شنیده توی شوک. درواقع جونگ شوک...
- راستی جیمین کجاست؟
- هوسوک هیونگ به زور بردش تا بخوابه... این دو شب چشم روی هم نگذاشته بود...
ـــــــ&&&ـــــــــــــــــــــــــ
های 👋🏻
صدای من رو با یک روز تاخیر می شنوید 🙂🙏🏻
حالا جدا از هر چیزی کار سوسکی چیه🧐🤣
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionیونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷ ساله شاد و بغ...