هوسوک:
بالاخره بعد از شاید یک ساعت گریهش آروم گرفت.
بوی خیلی عجیبی از تنش بلند میشد. انگار... بوی سرکه بود؟ چرا امگام باید بوی سرکه بده؟
ناخودآگاه از بوی بدش چهرهم رو جمع کردم و به وضوح جمع شدن دوباره اشک داخل چشماش رو حس کردم.
- چیشده شیرینکم؟ دوباره گریه چرا؟
هقی زد و با گریه گفت: حتی تو هم که انقدر ادعای عاشقی می کنی از رایحه هیتم خوشت نمیاد!
شنیده بودم امگا ها موقع هیت خیلی حساس می شن و راحت گریشون می گیره ولی این یه ذره زیادی نبود؟ آخخخ... الان وقت فکر کردن به این چیزا نیست باید ازش دلجویی کنم... بوسه ای روی گونه اش گذاشتم و گفتم: شیرینکم...
نذاشت حرفمو بزنم و پرید توش.
- ازم متنفر نشیا... هق... من یه هرزهی کثیف بو گندو نیستم! فقط چند ساعت اول هیتم این بو رو می دم...
وای خدا... امگام چقدر آسیب دیده که همچنین حرفی می زنه؟ خودم رو جمع و جور کردم و با لبخند گفتم: چطور می تونم از دلیل نفس هام متنفر بشم شیرینکم؟ تو هیچ کدوم از اون لقب هایی که به خودت دادی نیستی! تو امگا کوچولوی قوی و شیرین منی... می دونم دلیل اینکه گاهی بوی سرکه می دی چیه... رایحه تو شربت سکنجبینِ و این شربت از نعنا، سرکه و شکر درست شده... پس تو شیرینی و رایحه اصلیت نعناست و گاهی هم بوی سرکه می دی و از نظر من این نه تنها بد نیست بلکه خوبم هست... هر چی نباشه سرکه هم یکی از دلایل خوشمزگی شربت سکنجبینِ...(مدیونید فکر کنید دلیل این تعریفا علاقه خودم به شربت سکنجبینِ)
انگار حرفام آرومش کرده بود چون چشماش رو بسته بود و یه لبخند روی لب داشت. منم لبخندی زدم و کنارش دراز کشیدم. کم کم هوا داشت روشن می شب و همزمان با اون رایحه ترکیبی سرکه و نعنا بیشتر و بیشتر توی فضا پخش می شد. یونگی داشتوارد هیت می شد. یه هیت شاید خیلی خیلی سخت.
. . .
.. ..
... ...
.... ....
..........
- هوسوک... هوسوک؟ هوسوک!
با صدای نامجون هیونگ که هی بالاتر و بالاتر می رفت چشمام رو باز کردم.
- بالاخره بیدار شد...
خبری اعلام کرد و از بالای سرم بلند شد و ادامه داد: از یونگی دور شو... رایحهش داره بیشتر و بیشتر توی فضا می پیچه...
حالا به بوی تیز نعنایی که توی فضا پیچیده بود دقت کردم. توی جام نشستم و به یونگی که کنارم خوابیده بود نگاه کردم. خیسی شلوارش از اسلیک رو حس می کردم. ناله های کوتاه و لرزونش و دستی که مشغول ماساژ دادن زیر شکمش بود.
کتم که گوشه ای افتاده بود برداشتم و دور از چشم بقیه رایحه گذاریش کردم. بعد هم جلو رفتم و اونو روی تنش انداختم و گفتم: بزار بمونه... اگه بدنت گرم باشه بهتره...
لبخندی زد و دم عمیقی از رایحهم روی کت گرفت. می دونستم الان رایحهم آرومش میکنه... خوشحالم که اینجام... شاید نامردی هم باشه ولی خوشحالم که هیت شده... اینجور می تونم حسابی بهش محبت کنم و اونم نمی تونه جلوم رو بگیره...
افکار ظالمانهم رو کنار زدم و نگاهمو به نامجون هیونگ دادم. نشسته بود و سرش رو به دیوار تکیه داده بود. انگار از یه چیزی ناراحت بود. انگار یه چیزی عذابش می داد. تصمیم گرفتم برم پیشش. کنارش نشستم و گفتم: چی شده نامجونی هیونگ؟
نامجون چشماش رو باز کرد و تکیهش رو از دیوار گرفت. نگاهی بهم انداخت و گفت: می تونم راحت باهات حرف بزنم؟
اول تعجب کردم ولی بعد جواب دادم: البته...
نفس عمیقی کشید و گفت: می دونی سوک... من گرگ خیلی قوی ای دارم... مخصوصا از نظر بویایی... جوری که اگه جفت حقیقیم تو محدوده ده کیلومتریم باشه وجودش رو حس می کنم... و حالا از دیشب تا حالا رایحه مضطربش رو حس می کنم... ذهنم رو حسابی مشغول کرده... دو بار دیگه هم شده بود که بوش رو احساس کنم اما هر دو بار بدون اینکه حتی به یک نفر شک کنم و بگم احتمالا اون جفتمه رایحه محو شده... می ترسم الانم همین اتفاق بیوفته... تا از اینجا نجات پیدا کنیم و بریم بیرون دوباره اون رایحه از بین بره...
- رایحهش چیه هیونگ؟
کوتاه جواب داد: دارچین...
دارچین و بهار نارنج... چه ترکیب دارویی....
لبخندی زدم و گفتم: اگه این دور و وراس پس ممکنه یکی از اقوامش اینجا گیر افتاده باشه اونوقت تا وقتی که ما اینجاییم اونم هست...
- امیدوارم اینطور باشه که تو می گی.
- اوهوم حالا زانوی غم بغل نگیر پیداش می کنیم...
نامجون هیونگ از جا بلند شد و گفت: خیله خب...
سمت کوک رفت و پرسید: می تونی بلند شی؟ الان حدود ۱۵ ساعت از موقعی که پات شکست گذشته پس فکر کنم استخوانت جوش خورده باشه...
جونگکوک تکونی به پاش داد و جواب داد: فکر کنم بتونم...
جیمین دست راست و نامجون دست چپش رو گرفت و خیلی آروم از جا بلند شد.
- خوبه... هر چی بیشتر راه بری پات سریع تر ترمیم میشه...
- اوهوم... ممنون نامجون هیونگ...
- خواهش می کنم...
مکالمهشون که داشت ادامه پیدا می کرد رها کردم و سمت یونگی رفتم.
- آهههه... آلفا... درد دارم... کمکم کن...
چه غلطی کردم؟ چرا اومدم سمتش ها؟ حالا چطور این خواهش و تمناش رو بشنوم و هیچ کار نکنم؟ اگه الان کنترلم رو از دست بدم و کاری کنم باید رویای داشتن یونگی پیش خودم رو به گور ببرم.
نفسم رو بیرون دادم و سعی کردم به صدای محتاجش توجه نکنم. کنار نشستم. بوسه کوتاهی روی پیشانی اش گذاشتم و گفتم: هر چیزی به موقعش شیرینکم...
گونهش مشغول نوازش کردن گونهش و بخش کردن رایحهم شدم و سعی کردم به نگاه های خیره و خشمگینی که از طرف تهیونگ دریافت می کردم بی توجه باشم.
سه نفر دیگه هم به جمع مون پیوستن. نمی دونم چرا اما یه حس آرامش قبل از طوفان داشتم. دوباره نگاهم رو به یونگی دادم. با اون چشمای کهربایی خوشگلش بهم نگاه میکرد. وای خدایا چیکار کردم که یه همچین امگای خوشگلی نصیبم کردی؟
احساس خیلی خوبی داشتم که دوباره لرزشی زیر پام حس کردم. برای بار دوم توی این ۲۴ ساعت زمین شروع به لرزیدن کرد.
- وای نه پس لرزهس!
صدای نامجون هیونگ رو شنیدم و اینبار کاری که سری قبل انجام ندادم رو دادم. یونگی رو توی بغلم گرفتم و سعی کردم ازش محافظت کنم و دیگه بعد از اون چیزی نفهمیدم.
. . . . . . . . . . . . . . . .
جین:
- دکتر حالشون خوبه؟
دکتر که مرد نسبتا پیری بود سر تکون داد و گفت: خوشبختانه هیچ کدومشون آسیب جدی ای ندیدن. پس به محض اینکه بهوش بیان میشه گفت حالشون خوبه...
تعظیمی کردم و گفتم: خیلی ازتون ممنونم...
- خواهش میکنم...
مرد گفت و از اتاق بیرون رفت. نفسم رو کلافه بیرون دادم و نگاهم رو مستقیم به چشمای سبز رنگ کیم نامجون دادم تا مثل چند دقیقه قبل دیدش بزنم. وایسا ببینم سبز؟ مگه چشماش بازه؟ با درک اینکه با تخم چشماش زل زده تو چشمام هینی کشیدم و مضطرب سمتش رفتم. با لکنت گفتم: اوه... آ.آقای کیم به هوش اومدید...ا.الان م.میرم دکتر خبر کنم...
- همونجا وایسا امگا!
بدنم شل شد و پاهام سست. انگار نمی تونستم حرکتش بدم. یعنی اون الان از لحن آلفاییش استفاده کرد؟ آخه چرا؟ چرا باید این کار رو بکنه؟ من که کار بدی نکردم؟! اون حتی من رو نمی شناسه.
- بیا اینجا امگای دارچینی من!
ودف؟! الان منو چی صدا زد؟ امگای دارچینی؟ اونم با یه من پشتش؟ دارم خواب می بینم؟ اگه این خوابه لطفا به من بگید...
- دارچینم بیا اینجا!
اگه نافرمانیم ازت باعث می شه هی لحنت رو صمیمانه تر و قشنگ تر کنی حاضرم تا فردا صبح اینجا وایسم...
- امگا!
لحنش کلافه شده بود پس دیگه وقت رو تلف نکردم و سمتش رفتم.
- وای خدا! چه امگای خوشگلی دارم من! بیا اینجا بغلم...
دستاش رو باز کرد و منو به بغلش دعوت کرد اما من هنوز تو شوک بودم... چه! امگای! خوشگلی! دارم! من! این جمله ای بود که به زبون آورد؟
- می دونم تو شوکی و از حرفام متعجب شدی ولی قول می دم اگه بیای تو بغلم همه چیز رو می فهمی...
دیگه به چیزی فکر نکردم و خودم رو توی بغلش انداختم. این... این حسی که از آغوشش گرفتم... یعنی اون جفت حقیقیمه؟
- شما آلفای منید؟
لبخندی زد و گفت: اوهوم... و واقعا خوشحالم که یه همچین امگای خوشگل و با ادبی دارم...
وای خدا اکلیلای قلبم! با بوسه که روی موهام کاشت پروانه ها هم توی دلم به پرواز در اومدن. فکر می کردم هیچ چیز نمی تونه حال الانم رو خراب کنه که با افتادن ته از روی تخت یکی زدم تو سر خودم.
به ناچار از بغل نامجون بیرون اومدم و پرسیدم: خوبی ته؟
تهیونگ سراسیمه از جاش بلند شد و در حالی که دور خودش می چرخید کاملا بی ربط به سوالم جواب داد: هیونگ من قبل از اینکه بی هوش بشم یه چیزی حس کردم یه چیزی مثل امنیت... نمی دانم چی بود...
- آروم با...
رفتم حرفی بزنم که آلفایی که روی تخت خوابیده بود و بوی شیر کاکائو می داد گفت: ولی من خب می دونم حست چی بود امگا!
بتای کنارش که بوی قهوه می داد، ادامه داد: تو هم اگه یه بار دیگه دوتامون رو همزمان لمس کنی متوجه میشی...
ته اخمی کرد و بهشون نزدیک شد. دست هر دو رو همزمان گرفت. شیر کاکائو بلند شد و بوسه ای روی لب های ته گذاشت. قهوه هم بلند شد و کار شیر کاکائو رو با این تفاوت که بوسه روی لپش بود انجام داد.
جونگکوک با لبخند پرسید: حالا فهمیدی چی شده رز کوچولوی من؟
ته آروم سری تکون داد و بی هیچ حرف دیگه ای به سمت یونگی رفت. آروم آروم تکونش داد و وقتی یونگی چشماش رو باز کرد گفت: هیونگ اینا می گن جفته حقیقی منن باید چیکار کنم؟
ته صدای خنده جیمین و جونگکوک رو شنید اما توجهی نکرد و با چشمای گردش کنجکاو به هیونگش نگاه کرد.
- وات؟! کدوم پدر سگایی دارن می گن جفت توئن؟!
- جونگکوکی و جیمینی... بگو باید چیکار کنم دیگه؟
یونگی سرش رو ماساژ داد و کمی منتظر موند تا مغزش لود بشه... بعد نگاهی به جیمین و جونگکوک انداخت و وقتی تائیدشون رو گرفت دوباره به ته نگاه کرد: دوستشون داری؟
تهیونگ با خجالت سرش رو پایین انداخت و گفت: اوهوم...
یونگی لبخندی زد و جواب داد: پس برو پیششون!
____________________________
های 👋🏻
اینم پارت ۱۷
حمایتش کنید←_←⭐→_→
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionیونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷ ساله شاد و بغ...